روزنوشته‌های من



یک. کاملا محتمله که یادم رفته باشه گل بنفشه چه بویی میده. حتی دارم فکر می‌کنم، گلی که میذاشتیم تو هفت‌سین، اسمش سنبل بود؟ من در ذهنم هست که باید بوی خوبی بده، اما مطمین نیستم. طعم کره‌عسل چطوره با نون؟ من به سختی یادم میاد. این مدته، و منظورم از این مدت کل مدت دانشگاه انقدر ذهنم درگیر مسایل مختلف بوده که دقت نکردم به خیلی چیزا.  شاید هم سر همین بود که اضافه وزن پیدا کردم، کسی که حواسش باشه، همون یکم عسل رو کره هم کیف زندگی رو بهش میده، نه؟ 


دو. سلام! مدت زیادی هست اینجا ننوشتم. سخته مستمر نوشتن. من هم درگیر. الآن احساس نیاز کردم که برگشتم. نمیدونم این چه نیازی است که از یکجایی که آدم می‌نویسه ایجاد میشه و دست از سرش برنمیداره! نیازی برای نوشتن، نیازی برای مکتوب کردن احساسات و نوشته‌ها، در قالبی برای منظم کردن نوشته‌ها و گذاشتنشون یجایی که بتونه خونده شه. تا وقتی نمینویسه آدم هم نمیفهمه.


سه.  نه، من نمیگم نوشتن خیلی اتفاق عجیبی میافته و نور روشنی بر ذهن میتابه. اما به نظرم واقعا ارزش پیدا کرده نوشتن. اونم تو دنیایی که همه سر در گوشی و تلگرام و اینستاگرام فرو کردیم تا ته و توی زندگی مردم رو در بیاریم. واقعا یه روز نشستم فکرکردم ببینم چقدر چیزایی که در تلگرام و ایسنتاگرام دیدم، به دردم خورده؟ حالا نه اینکه مطالب کاربردی منظورم باشه‌ها. مثلا یکی از نیازهای بشر ارتباطه دیگه. اما همین تلگرام و اینستاگرام به نظرم اگرچه باعث شده همه با فشردن دو تا دکمه و یه سری ایموجی بی‌حال و خسته روی صفحه‌ی گوشی، برای دویست، سیصد، پانصد نفر تصویری یا پیغامی را بفرستند. خیلی خفنه، اما در واقع عمق ارتباط بسیار کم شده و وسعتش زیاد. من که دلم میخواد یه سری دوست صمیمی‌ام رو اصلا در تلگرام به جز در ضروریات باهاشون حرف نزنم و اخبار داغ و با جزییات رو وقتی بهم رسیدیم و حضوری بگم. ارتباط حضوری و عمیق را به صدها پست و استوری و منشن و ریپلای و قلب و بوس و شکلک و عنتربازی و ایموجی زیر پیغام‌ها می‌پسندم. ساده است قضیه آقا هر چه قدر هم پرانتز‌های :)))))) را زیاد کنی باز هم لذت خندیدن توی پارک با دوستت را نخواهی برد. یا لااقل،‌من نخواهم برد.


چهارم. تو شماره‌ی سه گفتم که از نظرم ارتباط هم یه نیازه. البته یکم نگاه خشکیه نه؟ من خودم خیلی ناراضی‌ام از اینکه همه‌چیز رو شبیه نیاز ترجمه کنیم. آخه وقتی میگیم نیازه انگار ما هیچ‌کاری نکردیم و یه اجبار بیرونی هست که مثلا میگه باید عشق داشت. چون به نظرم اینطوریه که بشر هی داره اختراع میکنه برای خودش و خودش رو ارتقا میده. مثلا همین عشق. به نظرم عشق بلوغ فهم بشر بود از دنیا تا خودش رو از حیوانیت بیرون بکشه. دوست ندارم که همش فکر کنم اینم نیازی هست مثلا بقیه‌ی نیازها. دوست دارم سهم رشد و درک انسان‌ها درش پررنگ باشه. البته حالا نه اینکه انسان‌ها هر کاری میکنن خوب باشه‌ها. اما خب بالاخره به نظرم نباید نادیده نگه داشت این رشد‌ها رو هم. در نهایت، به نظرم هر چقدر بهتر درک کنیم دنیا و وضعیتمون رو، مفاهیم والاتری برامون پررنگ می‌شند. اینا بعد یه مدت به نیاز تبدیل می‌شوند شاید، اما وقتی اسم نیاز روشون میذاریم به نظرم ممکنه فراموش کنیم والا بودنشون رو. زنده باد عشق و عاطفه!


پنجم. دقت کردید موقع چت‌ با آدما در تلگرام، هی آنلاین و غیر آنلاین میشن؟ خودتون هم اینکارو کردین دیگه؟ تا یه لحظه صبر کنی یه متن طولانی رو بنویسی مردم میرن از اون پیغام. همه انصافا مبتلا شدیم به سندروم عدم تمرکز. شایدم سندروم لذت‌خواهی لحظه‌ای سنگین. یه طوری با اشتیاق هم میرم به سمت این پیامای جدید آدمای دیگر حالا انگار که اگر اونارو ببینیم، دنیا برامون زیباتر میشه و یا خیلی پیام خاص و خفنی بهمون دادند و خبریه. من که فکر کردم دیدم همچین پیغامی خیلی وقته دریافت نکردم. کسی کار اضطراری داشته باشه زنگ میزنه نه اینگه تلگرامش کنه. اگر آدم رو دوست باشه هم زنگ میزنه نه اینکه پیام تلگرامی بده یا اصن ازون بهتر میخواد ملاقات کنه جایی آدم رو حضوری. خودمون رو گول نزنیم دیگه. حالا شاید تکنولوژی هنوز به اونجا نرسیده، اما خب نرسیده دیگه. اگر کسی رو دوست داریم، ببینیمش حضوری نه؟ نمیشه؟ زنگ بزنیم. پیغام الکترونیک یعنی اینکه تو برای من در حد همین دکمه‌های کیبرد میارزی. البته میدونم حرفام بایاسده. من خودم خیلی درونگرا بودن و خجالتی بودن رو زیستم و میفهمم که گفتن در این ابزارها گاهی خیلی کمک میکنه مخصوصا برای آدمای غریبه! اما در مورد غریبه‌ها حرف نمیزنم اینجا. میفرمود، که همیشه همه وقت دارند، بحث، بحث تلخ اولویت‌هاست.


ششم. گل سنبل چه بویی میداد دقیقا؟ گل مریم چطور؟ باید بیشتر دقت کنم. بیشتر به زندگی‌ای که بهم هدیه شده. وقتی از بالا نگاهش می‌کنم باها و بارها یاد این میافتم که زندگی‌ای که هی میگن اینطوریه و اونطوریه همین بابایی هست که داره هر لحظه ازش کم میشه و میره. هزار و یک. هزار و دو. هزار و سه. بیا! سه ثانیه‌اش رفت و کم شد. 


هفتم. وقتی میشه مطلبی شش قسمت باشه چرا هفت قسمت نباشه؟ این تنها دلیل پشت وجود داشتن این بخش هست. شاید به نظر شما محتوای این بخش کم باشه. برای همین باید براتون توضیح میدهم که خب همه چیز لازم نیست دلیل خیلی جدی داشته باشه. گاهی آدم برای اینکه مدت بیشتری پیش کسی که دوستش داره بمونه، حرف‌های همینطوری هم بزنه. اونقدرا هم دوست من نیستید؟ خب پس خداحافظ دیگه:)


یادمه خوابم برده بود رو تبلتم که یهو ساعت شش صبح خودبخود از خواب بیدار شدم. سریع جستی زدم و رفتم تلگرامم رو چک کنم. تلگرام رو تازه بعد از کنکور نصب کرده بودم و یادم نمیره موج بچه‌هایی که بعد از کنکور آروم آروم اضافه میشدن بهش رو. بعدا هم که شد محبوب‌ترین پیام‌رسان بین ایرانی‌ها. خلاصش اینکه دیدم بچه‌ها دونه دونه دارن رتبه کنکورهاشون رو مینویسن تو گروه دبیرستانمون. یهو زمان شروع کرد کش اومدن و کند شدن. در این مدت من به صورت بسیار سریعی که از نظر خودم بسیار اسلوموشن بود وارد صفحه ی سنجش شدم و اطلاعات رو در مدت زمانی که مدت‌ها طول کشید وارد کردم تا نتیجه‌ی کنکور رو ببینم. ۵۴ کشوری و ۳۰ منطقه. واکنش طبیعی یه بدن اینه که در این مواقع انقدر هورمون‌های مختلف ترشح می‌کنه تا حال ما رو خوب کنه که آدم فکر می‌کنه الآن دیگه نابغه‌ترین آدم روی زمینه و هیچ چیزی مانعش نمیشه و همه‌ی مسایل زندگی و علمی و مشکلات بشر رو حل می‌کنه. منم به سهم خودم در این آبشار هورمون‌هایی که ترشح می‌شد حسابی پونزده‌ دقیقه‌ی اول رو کیف کردم.

هر چیزی عادی میشه. یه زمانی فکر می‌کردم کسایی که مدال المپیاد کامپیوتر دارن خیلی انسان‌های باهوشی هستند و همه چیز رو می‌فهمند و اصلا در یه سطح بالاتری‌ از بقیه‌ی آدم‌ها فکر می‌کنند، یه زمانی نقره شدم و ازون به بعد فکر می‌کردم طلاها خیلی می‌فهمند. یه زمانی هم فکر کردم اونا که معدلشون در دانشگاه بالاست خیلی انسان‌های خفنی هستند، اولین معدل بودم به صورت خیلی پایداری و خب،‌ نه! کنکور هم همین شد. قبلش فکر می‌کردم رتبه‌های زیر صد انسان‌های خیلی متفاوتی هستند و نمیشه بهشون رسید. اما اینم تبش خیلی سریع خوابید.

خلاصه که دلشوره‌ها شروع شد. از عصر همون روز؟ از یک ساعت بعدش؟مساله این بود. مهندسی برق یا مهندسی کامپیوتر؟ من آدم خیلی سخت انتخاب‌ کننده‌ای بودم و هستم. دوراهی‌ها برام عذاب آورند. چه انتخاب بین بستنی وانیلی و بستنی کاکایویی باشه و چه انتخاب کفش مناسب. معمولا اینطوری میشد که تموم مغازه‌ها رو میگردم و آخرش وقتی سه چهارساعت وقتم رو صرف کردم میرم و بین سه تا که نسبتا خوشم اومده و هر کدوم یه مزیت و مشکلی داره، یو انتخاب می‌کنم. معمولا هم اینطوری که از زور ددلاین و داره شب میشه و بریم خونه و دیر شد.  به نظرم همون حالت هم در انتخاب رشته‌ام اتفاق افتاد. دل‌درد گرفته بودم و خیلی حالم خراب بود. نمی‌تونستم تصمیم بگیرم عملا و ساعت‌ها بود که همینطور می‌گذشت. یادم هست که بهترین لحظات اون موقع زندگیم خوابیدن‌هام بود. از خدا می‌خواستم در خواب بهم الهام کنه کدوم گزینه درسته. فکر کردن به این‌ها الآن خنده‌داره. اما اون موقع همیشه یه سرش فکر می‌کردم چیه این کامپیوتر، چهار تا کد زدنه و چند تا الگوریتم که خب دیگه به بن‌بست رسیده تحقیقات درش و من هم که نقره شدم و نه طلا و مغزم نمیکشه در اون زمینه کاری کنم. برق باز گسترده است و عظیم. الآن به اون تصور خودم می‌خندم.  اما یادمه یه چیزی من رو همش به کامپیوتر می‌کشوند. اون هم علاقه‌ی عجیب و غریبم به هوش مصنوعی بود. شاید اصن دقیق نمی‌دونستم چیه. اما اخبارش رو دنبال می‌کردم. من عاشق این ایده شده بودم که به جای اینکه خودمون فکر کنیم و یاد بگیریم و مدل دقیق کنیم و در قالب برنامه به خورد کامپیوتر بدیم، سعی کنیم خودش یطورایی بفهمه که چطور با مساله کنار بیاد. یادمه در همین حد مبهم شهود داشتم نسبت به فضای هوش مصنوعی.

پایان بخش اول

ادامه ایشالله روزای بعد!

می‌ترسم که گلایه‌ کنم از خرافه‌گویی دیگران، چرا که به من ثابت شده است که وقتی گلایه می‌کنم، حس می‌کنم که خودم از آن مبرا شده‌ام. تو گویی که در مذمت پرخوری چه حرف‌ها که نمی‌زنیم، اما شکم‌های خودمان گواه میزان اعتقادمان به حرف‌هایمان هست. عجیب هم نیست، هر  وقت می‌خواهیم غیبت کنیم، باید با جمله‌ی حالا می‌ترسم غیبت باشه ولی» شروع می‌کنیم. اگر بخواهیم  فضولی کنیم باید حتما اول آن را با ما که فضول کار مردم نیستیم»، شروع کنیم. عجب مردمی هستیم. عجب آدمی هستم. گویی باید بیاموزم که سکوت کنم، عمل کنم، و اگر عمل من منطقی بود به خودی خود تکثیر می‌شود.

پ.ن: داشتم فکر می‌کردم که شاید یک تفاوت بین عمل کردن و حرف زدن، زیاد بودن فعل ماضی در حرف‌های یک انسان است. وقتی به جای باید تمرین را امشب بزنیم که دیر نشود»، حرف‌هایمان رنگ و بوی تمرین را دیشب زدم که دیر نشود» بگیرد.

آمده بودم از س بنویسم. از تغییر نکردن. می‌خواستم بنویسم که اگر هیچ‌کدام از عادت‌های امروزمان را دیگر نتوانیم تغییر بدهیم و مجبور باشیم تا آخر عمر با همین عادت‌ها و رفتارها و افکار زندگی کنیم، آیا در ده سال آینده خوشحال خواهیم بود؟ می‌خواستم پاسخ خودم را به این سوال بنویسم، اما وقت نکردم. اگر دقیق‌تر بگویم رغبت نداشتم بنویسم چون دلم گرفته است. می‌خواهم از ته دل فریاد درد بکشم از رفتن دانشجوهایی که در اطرافم هستند به کشورهایی دور. رفتنشان زیباست، برنگشتنشان نه. کاش تغییر می‌کردیم. کاش می‌پذیرفتیم‌شان.


چند روزی است که یکی از کتاب‌هایی را که تنها استفاده‌ام از آن تا امروز، وزین‌تر کردن ترکیب رنگی کتابخانه‌ی کوچکم در خوابگاه بوده است، جایگزین اینستاگرام‌گردی‌ها و تلگرام‌‌روبی‌هایم کرده‌ام. کتاب، کتاب جمهور افلاطون» است. خرد‌ورزی‌ها و مباحثه‌های بشری در چهارصد سال قبل از میلاد مسیح. خواندن این کتاب، برای من ورود به دنیایی از شگفتی‌ها بوده است. با هر استدلال و مباحثه‌ای که در آن می‌خوانم، از اینکه سقراط دو هزار و چهارصد سال قبل، این چنین زیبا و مستدل بحث می‌کند، لذتی وصف‌ناپذیر می‌برم. گویا برای اولین بار، می‌فهمم که بشریت اگرچه پیشرفت کرده است، اما مسایل بنیادین‌اش هنوز هم همان است که بود. عدالت، انتخاب حاکمان، ظلم و بسیاری از این دست موارد. جایی بحث بر این می‌شود که آیا این همه توصیه به عدالت، در واقع تنها به خاطر بهره‌مندی از مزایای آن، همانند به عادل بودن شهره شدن و مورد اعتماد قرار گرفتن، است یا عدالت به خودی خود ارزشمند است؟ و من مغرورانه فکر می‌کردم که چقدر سوال بدیهی‌ است. معلوم است که عدالت به خودی خود ارزشمند است. اما هر چه فکر کردم، و با خواندن ادامه‌ی مباحثه، دیدم که چقدر پاسخ‌هایم به اینگونه سوالات، ناپخته و ناعمیق است. خودم را در حالی یافتم که بنیان‌های فکرم را با چکش سوال مسحتکم نکرده بودم و هر لحظه آنچه داشتم فرو می‌ریخت.


البته این به این معنا نیست که این کتاب در راستای پوچ کردن این معانی است. به هیچ وجه. در واقع سقراط خود طرفدار عدالت است، اما می‌خواهد ما را از تظاهر عمیقی که در وجودمان رخنه کرده، آگاه کند. این که در ظاهر ما معتقد هستیم که عدالت بهترین منش و رفتار است، اما در باطن علت آن را برای خود مستدل و پرداخته نکرده‌ایم. برای همین، هر از چندگاهی دستمان می‌لرزد و برای سود خودمان، عدالت را زیر پا می‌گذاریم.


و سخن آخر اینکه، جایی سقراط می‌گوید که در یک جامعه‌ی متعالی انسان خردمند، برای حاکم شدن تلاش می‌کند نه برای سودهایی که برای او دارد، بلکه تنها برای اینکه مجازات نشود. مجازات او هم این است که انسان‌های کم‌خردتر از خودش برای مصلحت او تصمیم نگیرند. چه قدر نگاه متفاوتی. فکر می‌کنم چقدر به سخنان علی(ع) نزدیک است که می‌گفت حکومت برایش به پشیزی نمی‌ارزد.


پی‌نوشت اول: خواندن کتاب‌های غیر درسی اما چالش‌برانگیز، موهبتی بود که فراموش کرده‌بودم.

پی‌نوشت دوم: این روزها در حال اپلای کردن برای ادامه تحصیل هستم. اتفاق عجیبی است.



هر روز آلارم می‌گذارم. در تخیل‌هایم فکر می‌کنم که فردا ساعت هفت و نیم صبح بر‌می‌خیزم و آب پرتقال و پنیر و کره عسل و نان سنگک می‌خورم و با شور و شوق به کار‌هایم می‌رسم.

آلارم به صدا در می‌آید و گوشی صداهای پرنده‌های جورواجور، آبشار، پتک و آواز در می‌آورد. من  یکی یکی آن‌ها را خاموش می‌کنم. حتی یاد گرفته‌ام که می‌توانم گوشی را زیر بالشم بگذارم و دیگر از این به بعد صدای آلارم را نخواهم شنید. ساعت ده صبح که از خواب بلند می‌شوم صبحانه‌ام می‌شود شیر و کیکی که با عجله از مغازه‌ی خوابگاه می‌خرم که جای آب پرتقال و پنیر و کره عسل را می‌گیرد. یکی دو روز هم اینطوری می‌گذرد و بعد جلوی خیالات خامم تسلیم می‌شوم و دیگر رویای از خواب بیدار شدن سحرخیزانه را فراموش می‌کنم(روزگاران قدیم، سحرخیزی به برخاستن از رخت‌خواب در سحرگاهان تعبیر می‌شده است اما با معیار من ساعت هفت و نیم صبح خود نهایت سحر خیزی است. البته اینکه من معمولا ساعت سه‌ی نصف شب می‌خوابم هم بی‌تاثیر نیست).

فکر می‌کنم مدل ذهنی دیگری اثربخش باشد. صبح از خواب بلند شوم و انتظار داشته باشم که خسته و بی‌خواب باشم. بلند شوم و کارم را شروع کنم و منتظر باشم باشم که ذهنم مدام فریاد بزند که بخواب میلاد. از فردا زود از خواب بلند شو. فردا شب زودتر بخواب تا بتوانی صبح زود از خواب بلند شوی». بعد باید مقاومت کنم و به حرف‌هایش گوش ندهم.

من فکر می‌کنم بدن و مغز ما خیلی به آنچه که فعلا هست،‌ دل می‌بندد. از تغییر، از هرگونه‌اش، بیزار است. اگر به دیربلندشدن از خواب عادت کرده، نباید انتظار داشته باشیم که از سحرخیزی ما چندان خوش‌حال شود. اگر مغز ما،‌ به عبور سریع از کلمات متن‌ها عادت کرده و دیگر نمی‌توانیم جملات را با تمرکز بخوانیم، نباید توقع داشته باشیم که وقتی کتابی را با عمق و دقت می‌خوانیم،خوشحال و شاد و خندان باشد. مقاومت می‌کند. نمی‌فهمد. خسته می‌شود. به پرزهای قالی دقت می‌کند. به جیک جیک پرندگانی که تا به حال هیچوقت به آن‌ها توجه نکرده بودیم و یا حتی اصلا فکر می‌کند که شاید دیدن تصاویر استوری‌های اینستاگرام برایش جذاب‌تر باشد. ما باید سر عقلش بیاوریم تا جملات را بخواند و بفهمد چون ما می‌خواهیم که این کار را بکند. جسم و مغز ما باید به آنچه که ما می‌خواهیم بپردازند نه ما به آنچه که آن‌ها به آن عادت کرده‌اند.

تغییر سخت است و دشوار. دردآور است و خسته‌کننده. کند وآهسته پیش می‌رود، اما ارزشش را دارد.

 
پی‌نوشت یک: 

حافظ می‌گوید که:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک 
و من می‌گویم
جسم مجبور کنم ار غیر مرادم خواهد /من نه آنم که به خمودگی کالبدم تن بدهم
(مشخص است که وزن و قافیه به کلی نابود شده اما به هر حال بهره‌ی من از شاعری به همین اندازه بوده است)

پی‌نوشت دو:

این نوشته از محمدرضا شعبانعلی را اگر دوست داشتید، بخوانید. 


پیش‌نوشت: در قسمت قبل گفتم که به دنبال دلیلی برای بی‌حاصل گذاشتن بسیاری از علایقم هستم و توضیح دادم که چرا حس می‌کنم این رویدادها در زندگی من در واقع دنباله‌‌های یک زنجیر هستند. آنچه می‌نویسم ادامه‌ی واکاوی‌های زندگی خودم هستند. بدیهی است که این که این متن را بخوانید یا نخوانید هم با شماست.

من تقریبا همیشه عاشق بازی‌های arcade بودم. منظورم آن دسته از بازی‌ها است که باید تا می‌توانیم مسافت بیشتری را بدویم و به مانع برخورد نکنیم یا ثانیه‌های بیشتری در یک صحنه‌ی خطرناک دوام بیاوریم. flappy bird و fruit ninja از این دسته بازی‌ها بودند. ساعت‌ها وقت می‌گذاشتم و بازی می‌کردم و بعد از ثبت بالاترین امتیاز بین دوستانم حس خوب پادشاهی بر عالم را تجربه می‌کردم.اما چه چیزی در این بازی‌ها جذابتر از نقاشی، خطاطی، و المپیاد خواندن بود که مرا به سمت آن‌ها می‌کشاند؟ چه چیزی مرا میخ‌کوب پای چراغ گازی نگه داشته بود تا حتی قطع شدن برق هم نتواند جلوی این را بگیرد، که کتاب هری‌پاترم را بخوانم؟ کتاب‌های  رامونا کوییمبی را بگو. آن دخترک شیطان کوچولو و داستان‌هایش با خانواده‌اش. چه لذتی در آن‌ها بود که هر روز کمتر و کمتر در زندگی‌ام آن‌ را احساس می‌کنم؟

این پرسش، برای من ساده نبود. اولین و بدیهی‌ترین جوابی که برای آن یافتم این بود که این کتاب‌های ذکر شده تفریحی» هستند. اما برای منی که شهربازی در کودکی برایم جذاب نبوده( اعتراف می‌کنم که در سن فعلی‌ام که بیست و یک است علاقه‌ی بسیار بیشتری به شهربازی دارم تا وقتی شش ساله بودم!) این گزینه کاملا منتفی است. من هیچوقت شهربازی را نفهمیدم. اینکه چرا باید در مکانی بروم که برای هیچ کاری نکردن و هیچ حاصلی نداشتن طراحی شده است. دلایل دیگری را هم می‌شود پشت سر هم ردیف کرد. مثل اینکه این بازی‌ها با دقت طراحی می‌شوند و نوشته می‌شوند. یا آن کتاب‌های داستان برای بسیاری از افراد جذاب بوده‌اند، اما این‌ها جواب سوال من نمی‌شوند. قسمت جذاب آن‌ها کجا بوده است که انقدر در جذب من موفق عمل کرده بود؟

من فکر می‌کنم پاسخ دقیق‌تر،‌ مشخص کردن معنا و سوال و خواسته‌ی زندگی» است. آن بازی‌های arcade که ساعت‌ها تمرکز و دست‌های من را می‌فرسودند، یک نقطه‌ی قوت بزرگ داشتند. هدف و غایت و معنا و خواسته در آن بازی‌ها، آن عددی بود که با رنگ‌ واضح روی صفحه نقش بسته بود. هر چه قدر آن عدد بیش‌تر بود، بیشتر به هدفمان نزدیکتر شده بودیم.

فیلمی را تصور کنید که در آن شخصیت‌ها هیچ هدف مشخصی ندارند. همه و همه دور هم هستند و گذران عمر می‌کنند. نه کسی عاشق دیگری می‌شود و باید تلاش‌های او را برای رسیدن ببینیم،‌ نه کسی می‌خواهد نویسنده شود و به شهرهای دور سفر کند، نه آدم شروری در فیلم هست که باید از بین برود، نه قهرمانی. در فیلم مثلا ده روز را می‌بینیم که همه دور هم جمع می‌شوند و خوش می‌گویند و می‌روند. چند درصد از ما ممکن است این فیلم را ببینیم؟ چقدر محتمل است که این فیلم را اگر سه ساعت باشد تا آخر تماشا کنید؟ مقصود من این است. من بدون سوال، می‌میرم. خسته می‌شوم. زده می‌شوم. من بدون هدف و مقصودی که دنبال کنم، در خانه‌ی پدرم هم که نشسته‌باشم، از گمشده‌‌ای در میانه‌ی کویرلوت که می‌داند به دنبال راه آبادی است هم، گم‌شده‌ترم. شاید ویکتور فرانکل هم همین را میگفت وقتی می‌گفت که انسان به جست و جوی معناست.

چیز جالب دیگری هم متوجه شدم. اینکه وقتی خودم تعیین نمی‌کنم که چه چیزی در دنیا می‌خواهم،  خواسته‌هایم آنچه می‌شود که دیگران برایم تعریف کرده‌اند و خیلی راحت توسط معناها و ارزش‌های تزریقی دیگران پر می‌شوم.  زمانی اخبار آیفون و آیپد را شدیدا دنبال می‌کردم، در صورتی که من اصلا هیچ‌کدام از این ابزارها را نداشتم. حتی شاید روزی یک ساعت از وقتم را صرف خواندن مشخصات و مشکلات و اخبار محصولات شرکت اپل می‌کردم. چرا؟ چون دوستی داشتم که او همه‌ی این وسایل را داشت و شب و روزش این بود که این اخبار را بخواند و من ناخودآگاه ترغیب شده بودم که حتما باید برای من هم مهم باشد. در نهایت نکته‌ی طلایی این بود:
وقتی خودم کنکاش نمی‌کنم و دقت ندارم که چه می‌خواهم، گمراهانه ارزش‌ها و مسیرهای دیگران را پی‌ می‌گیرم.

 من فهمیدم که یکی از مشکلاتی که جلوی دنبال کردن علایقم و گاهی زیستن اصیلم را گرفته است، این گنگ بودن و واضح نبودن پاسخ من در هر لحظه به این سوال بوده است که از زندگی چه می‌خواهم. شاید جواب دقیقش را امروز ندانم. اما به هر حال فکر می‌کنم باید حتما روی برگه‌ی کاغذی بنویسم که از زندگی‌ام چه می‌خواهم، زندگی برایم چه معنایی دارد و اصولم چیستند. هر روز صبح آن‌ها را مرور کنم. اگر فکر کردم مشکلی دارد، آن را اصلاح کنم. اما در هر صورت همیشه شفاف و دقیق بدانم که امروز آیا طبق اصولم زندگی کردم یا آن‌ها را زیرپا گذاشتم و آیا به آن چه می‌خواستم نزدیکتر شدم یا دورتر. اینگونه شاید کمتر درگیر خواسته‌های و مسیرهای پیشنهادی دیگران هم بشوم.
باید با خودم شفاف باشم که چه می‌خواهم. به قولی برای کشتی‌ای که مقصدی ندارد، هر بادی، باد مخالف است. اگر مقصد ندارم، باید یک قطب‌نما داشته باشم، که بدانم که به سمت درستی حرکت می‌کنم یا نه. آن قطب‌نما فکر می‌کنم اصول و معنای زندگی و اهداف شخص من است.
بهر صورت، دلم می‌خواهد اصیل‌تر زندگی کنم و فکر می‌کنم اولین قدم این است که به جایی برسم که اگر قرار باشد خودم» فیلم زندگی خودم را ببینم، با هیجان و لذت و معنا»ی ناشی از نوعی پیوستگی آن را دنبال کنم. انگار که وقتی فیلم زندگی خودم را می‌بینم، فیلم یک شخصیت قهرمان آگاه به اطراف در حال پخش شدن است. نه شخصی سردرگم که هر روزی به سمتی و سویی است.

پی‌نوشت ۱: این متن را که می‌نوشتم یاد خاطرات یکی از تاریکترین شب‌های زندگیم تا به اینجا افتادم. یادم هست یکی از امیدبخش‌ترین لحظات برای من آنجا بود که به خودم گفتم که هدف زندگی من فعلا این است که ببینم پس از این مسایل چه می‌تواند به زندگی آدم معنا بدهد و دوباره در تنم جان بدمد. یعنی هدفم را گذاشته بودم اینکه تمام تلاشم را بکنم و هدف و مقصود دیگری بیابم. اینکه این سوال چقدر در آن روزها من را سرپا نگه داشت، چیزی نیست که بتوانم به راحتی به شما انتقال بدهم!

پی‌نوشت ۲: دنبال یک جمله‌ی کوتاه برای خلاصه کردن آنچه گفتم بودم، تا در خاطر خودم بماند. فکر می‌کنم که بهترین آن این باشد که یادم باشد هر روز به ستاره‌ی قطبیم نگاه کنم». ستاره‌ی قطبی تشبیهی بود که اولین بار از

محمدرضا شعبانعلی عزیز شنیدم. دمش گرم!


پی‌نوشت ۳: کاموای من هنوز بافته نشده! چند مساله‌ی دیگر هستند که باید در مورد آن‌ها بنویسم تا همیشه یادم بماند و بار دیگر در دام نیافتم.



هفت هشت‌ ساله که بودم، شوق زیادی داشتم که مداد به دست بگیرم و اطرافم را روی کاغذ قلم بگیرم. وقتی با خانواده بیرون می‌رفتیم، عشق می‌کردم و کتاب‌هایی که طراحی ساده را آموزش می‌دادند می‌خریدم. به شکل‌های آدمک‌ها و ماشین‌ها خیره می‌شدم و سعی می‌کردم که شبیه آن‌ها را بکشم. مادرم می‌خواست من را در کلاس نقاشی محله‌مان ثبت‌نام کند. اما من هیچ‌وقت در آن کلاس نرفتم. حتی برای این‌که ببینم چطور است هم پا به آن کلاس نگذاشتم. وقتی که برای المپیاد کامپیوتر می‌خواندم، یکبار با کسی که مدال طلا داشت م نکردم. با شور و شوق در کلاس گ‌فو ثبت‌نام کرده بودم. دو ماه ادامه دادم تا به ماه رمضان خوردیم ولی کلاس‌ها را رها نکردم. مریض شدم و به توصیه‌ی پزشک برای حفظ سلامت کلیه‌هایم هم که شده، پارچ پارچ آب می‌خوردم. بعد از آن دیگر گ‌فو را ادامه ندادم. خطم بسیار خوب بود و اما کلاس خط قلم‌درشت نرفتم که این استعداد به یک هنر ماندگار تبدیل شود. به ویرایش تصاویر علاقه داشتم، یک کتاب فوتوشاپ خواندم و تا جایی که   نکته‌ی تلخ‌تر این است که این فهرست کارهایی که با شور و شوق شروع کردم و  بی‌حاصل رها کردم پایان ندارد.

تا جایی می‌توانستم چشمم را به روی این فهرست ببندم. می‌توانستم به خاطر بیاورم موفقیت‌های تحصیلیم را، مدال المپیاد کامپیوترم را. اما آن‌ها هم دیگر امروزها خوشحالم نمی‌کنند. نه اینکه از چیزهایی که یاد گرفتم و مسیری که انتخاب کرده‌ام ناراحت باشم. من دوست داشتم هوش مصنوعی» یاد بگیرم. شاید امروزها نگاهم به این حوزه کمی تغییر کرده باشد. شاید حس کنم مشکلات امروز جهان به خاطر مسایلی نیست که امیدواریم هوش مصنوعی حل کند. اما وقتی تصمیمم را در آن دریاچه‌ی زمانی گذشته بررسی می‌کنم، خواندن برای کنکور و المپیاد تصمیمات بسیار منطقی‌ای بوده‌اند. اما ریشه‌های همین تنبلی را در آن تصمیم‌هایم هم می‌بینم. برای کنکور هر وقت رتبه‌هایم در کنکور آزمایشی از حد خاصی بالاتر می‌رفت بیش‌تر می‌خواندم و هر وقت رتبه‌ام بهتر می‌شد راحت‌تر می‌شدم و کمتر می‌خواندم. برای المپیاد همانطور که گفتم از شخص درستی م نگرفتم. در سال اول و دوم از ترس اینکه کنکورم خراب شود نخواندم و سال سوم دیدم که نمی‌توانم فرصت خواندنش را رها کنم که خواندم. برای همین دیگر نمی‌توانم آن مشکلم را زیر چتر عنوان‌های تحصیلی منجاق شده به پیراهنم پنهان کنم. چیزی کم بوده و هست.

من در روزهای متفاوت، عنوان‌های متفاوتی به این مشکلم داده‌ام. عنوان‌هایی ساده و پیچیده‌تر. یک روز فکر می‌کردم مشکلم در مدیریت زمان و اهمال‌کاری است.قورباغه‌ات را قورت بده» می‌خواندم. یک روز فکر کردم من به زندگی بدبینم، راز شاد زیستن» خواندم. یک روز گفتم که حتما سفر قهرمانی» ام را تکمیل نکرده‌ام، سایه»‌ام را نشناخته‌ام،‌ آرکتایپ جنگجو» در من فعال نیست و یا حتی زمانی فکر می‌کردم چون هرمس» هستم، پس باید علاقه‌ی زیادی به کارهای مختلف داشته باشم اما در هیچ‌کدام عمیق نشوم. اما تمام این برچسب‌ها، به من یک چیز را ثابت کردند.اینکه  وقتی نمی‌خواهم مشکلم را حل کنم، اگر خود خدا هم از آسمان به زمین بیاید و مشکلم  را برایم شرح دهد، مشکلم را از سر راهم بر نخواهم داشت. پس از این فهم بود که نوشتن این سری مطالب کاموا را شروع کردم. کلاف‌های کاموا را همه دیده‌ایم. می‌خواهم بنویسم و از آن تصویری روشن‌تر از زندگیم برای خودم بسازم. تصویری که رنگ استفاده از آن چیزهایی را داشته باشد که آموخته‌ام، شاید برای اینکه ببینم آیا واقعا بهبودی حاصل می‌شود یا نه.



یک چیز غیر مهم، آمادگی برای تافل و سوال غلط من

این روزها برای تافل آماده می‌شوم. درگروهی در تلگرام عضو هستم که افراد speaking و writing های خود را می‌فرستند و کسانی به نام rater امتیاز می‌دهند که ببینیم در چه سطحی هستیم. یکی از تفریج‌های سالم من در این گروه، گوش کردن یا خواندن پاسخ‌های دیگران است. من از این کار لذت می‌بردم تا اینکه امروز(که در واقع تنها هشت روز دیگر تا تافل باقیست) فهمیدم که نحوه‌ی استفاده‌ی من از این امکان خواندن پاسخ و متن دیگران چه قدر تحت سلطه‌ی مدل ذهنی من بوده است. من در این گروه بیشتر به صوت‌ها و متن‌های افرادی نگاه می‌کردم و گوش می‌دادم که نمراتی پایین‌تر از آنچه من می‌خواستم دریافت کرده‌بودند. یعنی اگر من می‌خواهم نمره‌ی ۲۶ بگیرم، به کسانی نگاه می‌کردم که زیر این عدد را دریافت کرده بودند. چرا؟ چون می‌خواستم مطمین شوم که من بهتر از آن‌ها صحبت می‌کنم.

چه سوالی به دست گرفته‌ام و به دنیا می‌تابانم؟

در واقع سوال من هنگام مراجعه به این گروه، این بوده است که آیا صحبت کردن فعلی من به اندازه‌ی کافی خوب هست؟
کمی با خودم فکر کردم و دیدم که می‌توانستم هنگام مراجعه به این گروه سوال دیگری در ذهن داشته باشم. می‌توانستم به جای جمع کردن خرده امنیت‌های ناشی از مزیت نسبی‌ام بر دیگران و به یکباره به هم ریختن تمام آن‌ها به خاطر یک پاسخ بهتر از من با نمره‌ی پایین، به پاسخ‌هایی با نمرات بالا نگاه کنم تا بتوانم از نحوه‌ی حرف زدن آن‌ها چیزی یاد بگیرم. می‌توانستم اصطلاحات و قواعدی را که به کار می‌برند یاد بگیرم و آنچه را بهتر از من بیان کرده‌اند بخاطر بسپارم.

سوال شما، نشانه‌ی شخصیت شماست

شاید بشود گفت وقتی جایی سوال تو پیدا کردن امنیت است، یعنی تو در ذهنت به سمت امنیت بیشتر سوق داری. یعنی امنیت برای تو خیلی مهم است. این را کتمان نمی‌کنم. این همه سال‌ها کتمان چه سود؟ وقتی سه میلیون تومان برای یک آزمون داده باشی و البته صندلی‌هایش هم پر شده باشند، معلوم است که امنیت هم مهم است.

من نگاه کردم و دیدم که من انسانی بوده ام که خیلی جاها امنیت را ترجیح داده‌ام. من در میدان رقابت‌ها به جای تمرکز بر بالا کشیدن خودم، تمرکزم را بر بهتر بودن از نفر قبلی‌ام می‌گذاشتم. من آن روزی که پدرم به من پیشنهاد داد در یک داروخانه مدتی کار کنم تا کار یاد بگیرم و نپذیرفتم، نمی‌خواستم امنیت محیط خانه را با رویدادهای محیط کار تعویض کنم، اگرچه می‌دانستم اجتماعی شدن، نیاز آن روز من بود.

من وقتی در کنکور‌های آزمایشی قلم‌چی شرکت می‌کردم همیشه سوالم این بود که رتبه‌ام به نرم‌افزار شریف می‌رسد؟ سوال من این نبود که بهترین رتبه‌ای که من می‌توانم به دست بیاورم چقدر است. وقتی به رشته‌ی نرم‌افزار آمدم همیشه سوالم این بود که آیا امکان تغییر رشته هست وچقدر باز است؟ سوالم این نبود که در این رشته تا کجاها و چه افق‌هایی می‌توانم بپرم و به جلو بروم. من در خیلی زمینه‌ها آهسته رفتم  وآهسته آمدم تا گربه شاخم نزند».

جاهایی که دل به دریا زدم

من همیشه امنیت‌خواه کامل نبودم. من شروع به خواندن المپیاد کردم در مدرسه‌ای که این کار حماقت خالص فرض می‌شد و هر که خوانده بود فقط کنکورش را از دست داده بود. من رفتم و مدال نقره‌ی کشوری گرفتم. من در بخش عمیق استخر پریدم و سعی کردم و انقدر سعی کردم تا جایی که شنا را (تا حد استخر!) خودآموز یاد گرفتم و می‌توانم راحت عرض‌ها را طی کنم.

آنچه باید بفهمم

من فکر می‌کنم که بهتر است به جای اینکه هدف زندگیم را افزایش امنیت زندگی‌ام بگذارم، به افزایش کیفیت و رضایت از زندگی‌ام با تامین امنیت متوسط بپردازم. در واقع به جای اینکه امنیت هدف باشد و سعی کنم حداقل‌هایی از رضایت از زندگی را کنم، سعی کنم رضایت را خود هدف بگذارم و امنیت را در حد متوسط کنم. در واقع باید شوق پیروزی و رضایت و فهم دنیا من را جلو ببرد، نه ترس از باخت و بدبختی.


یکسری از لحظه‌ها برای آدم خیلی تلخ می‌شود. مثلا وقتی در حال پیگیری اخبار کشور هستی و مدام در اخبار از رانت خوردن این و آن می‌شنوی اما ناگاهان فکری از خاطرت عبور می‌کند. رانت چیست؟ من هرچه فکر کردم تا آنجا که به خاطر آوردم رانت یک چیز خوردنی است اما یک چیز خوردنی بدی است که آدم‌ها می‌خورند و پولدار می‌شوند و بقیه را فقیرتر می‌کنند.
امروز پیش خودم فکر کردم که بروم و حداقل یک جست و جوی درست و درمان در مورد رانت داشته باشم. اولین چیزی که فهمیدم این است که معادل انگلیسی این واژهeconomic rent» است. البته به هیچ وجه نباید آن را با rent» که به معنای اجاره دادن است اشتباه بگیریم. تشابه این دو،‌ حداقل تا آنجا که من در این مطالعه‌ی نیم ساعته‌ام دریافت کردم هیچ شباهتی از نظر معنا بین این دو نیست.
توجه: آنچه در ادامه می‌خوانید درک من از رانت پس از مطالعه‌ی تنها ۳۰ دقیقه در مورد آن در منابعی است که در انتهای نوشته ذکر کرده‌ام. درک من احتمالا ناقص، غلط، و کاملا پرت باشد.

اما رانت چه معنایی دارد؟ پیشنهاد من این است که اگر درس اقتصاد خوانده‌اید و معنای دقیق آن را می‌دانید ادامه‌ی این نوشته را بخوانید تا غلط‌های برداشت من را تصحیح کنید.

دو سناریوی زیر را در نظر بگیرید.

پرده‌ی شماره‌ی یک:

فرض کنید آًقا محمود و اقا شهروز دو کشاورز و در حال کار روی محصولات خود هستند و در کنار هم به همسایگی زندگی خوب و خوشی دارند و قیمت گوجه‌فرنگی‌ها کیلویی سه فرنگی(فرنگی واحد پول تخیلی دنیای ماست!) در می‌آید و هر کیلو را پنج فرنگی می‌فروشند و پس روی هر کیلو دو فرنگی سود دارند.
حالا فرض کنید که محمود آقا پسرخاله‌ی مادرش، آقا غضنفر در شرکتی آب و فاضلاب کار می‌کند که دسترسی دقیقی به نقشه‌ی آب‌های زیرزمینی منطقه دارد. غضنفر به محمود چاهی را برای حفاری پیشنهاد می‌دهد که منبعی زیرزمینی از آب گوارا دسترسی دارد و لازم نیست که برای رسیدن به آن صدها متر حفاری کند. اتفاقا دسترسی به این آب برای آقا شهروز هم مطلع است اما آقا محمود این را به او نمی‌گوید تا خودش تنها مصرف‌کننده‌ی این منبع آبی باشد. حالا هر کیلو گوجه‌فرنگی برای آقا محمود دو فرنگی در می‌آید و او روی هر کیلو سه فرنگی سود می‌کند چون گوجه را به همان قیمت سابق می‌فروشد. پس محمود آقای مذکور و زرنگ روی هر کیلو گوجه فرنگی یک فرنگی رانت میل می‌کند.

پرده‌ی شماره‌ی دو:

دو تولید کننده در حال تولید شامپو هستند. برند مو زا» شامپو‌هایی درست می‌کند که علاوه بر شست و شوی مناسب موها، باعث افزایش رشد موها هم می‌شوند. اون این فرمول را با کوشش و تحقیق به دست آورده است. برند یال پردازان» از این امر عصبانی است و بازار خود را از دست می‌دهد. یکی از دوستان شرکت یال پردازان» سهمی از بودجه‌‌ی دولت را به یارانه روی واردات مواد موردنیاز شرکت یال پردازان اختصاص می‌دهد. حال شرکت یال‌پردازان محصولی با قیمتی بسیار پایین‌تر از شرکت مو زا» دارد و سود می‌کند اما این سودها نه به خاطر تلاش شخصی بلکه برای دریافت بودجه‌ای غیرمستقیم به خاطر یک دوستی روی مواد اولیه است.

پرده‌ی شماره‌ی سه:
من مسوول سپردن پروژه‌های عمرانی به شرکت‌های پیمانکاری هستم. من با اینکه می‌دانم شرکت عمرانی آجراندازان» که مال پسرعمویم است کیفیتی دقیقا مساوی با شرکت سیمان‌کشان» دارد و از طرفی هر دو هم خواهان کار با ما هستند،  به علت سود رساندن به پسرعمویم تمام آن کارها را به شرکت آجراندزان» می‌دهم حتی اگر بدانم در بعضی کارها سیمان‌کشان» عملکرد بهتری دارد.

مثال‌های بالا مثال‌هایی هستند که تا آنجا که من فهمیدم مفهوم رانت را در آن‌ها می‌شود مشاهده کرد. رانت، تا آنجه که من می‌فهمم،‌ به دست آوردن مزیت بدون تلاش است. حتی کشاورزی که به تصادف زمین حاصلخیزی را برای کشاوری انتخاب می‌کند، اما به تصادف کشاورز دیگری زمین بدی در همان منطقه را صاحب می‌شود، در حال گرفتن رانت اقتصادی است. حتی کسی که زبان مالیتولی بلد است و حالا به علت یک نیاز ناگهانی یک شرکت درآمد هنگفتی دریافت می‌کند در حالی که به درآمد اندک راضی بوده هم در حال دریافت رانت اقتصادی است، چونکه او پولی بیش از آنچه انتظار داشته در ازای هیچ تلاش اضافه دریافت می‌کند.  اما گویا نمی‌توان این چنین  رانتی را ناجوانمردانه قلمداد کرد. رانت فساد‌انگیز آن است که مزیت‌ها نه به خاطر تلاش ما بلکه به خاطر روابط و توصیه‌ها  و روش‌های رقابتی ناسالم باشد.

پی‌نوشت۱:
من جرات کردم و نوشتم. منابع فارسی را که می‌خواندم توضیحی با مثال‌های فراوان که چیزی است که به نظر من لازم است را نداشتند. می‌دانم مثال‌های من مثال‌های خوبی نیستند و امیدوارم اگر دیدید و اشتباهی دیدید بگویید تا آن را اصلاح کنم. امیدم این بود که این نوشته با کمک شما دوستان بهتر و بهتر شود. اگر نوشته‌ی خوبی به زبان فارسی سراغ دارید که مثال‌های زیادی دارد هم لطف می‌کنید اگر آن را به من معرفی کنید
پی‌نوشت ۲:
عنوان نوشته را از آن رویدادی تقلب گرفته‌ام در مورد تلفظ موزه‌ی لوور» در طعنه به اینکه شاید خیلی تفاوت رانت و رانی را نمی‌دانستم.

منابع:

1

2




یک. یادش میمونه. این خیلی تلخه. نمی‌دونم کی هست که میشینه و این چیزا رو مینویسه که یادش بمونه. میدونید منظورم از این که یادش میمونه چیه. منظورم اینه که نمیشه یه کاری رو بکنی و حذف شه اثراتش. یا نمیشه یه کاری رو برگردوند اثراتش رو راحت. اصلا هی سخت‌تر و سخت‌تر میشه. زندگی رو می‌گم. ما خیلی‌مون دوست نداریم قبول کنیم‌ها. مثلا فکر می‌کنیم که حالا که ورزش نکردیم، خب ورزش رو شروع می‌کنیم و عضله می‌سازیم. اما دنیا اگرچه به ما پاداش میده واسه ی تلا‌ش‌های جدیدمون خیلی سخت یادش میره زمان‌هایی رو که کیک‌خامه‌ای‌ها رو دولپی می‌خوردیم. خیلی باید تلاش کنیم تا یادش بره. من خودم درگیر این مشکل هستم خیلی. بدیش هم اینه که انگیزه رو میگیره از آدم. یعنی وقتی مثلا وقتی آدم یه هفته گشنگی می‌خوره و می‌بینه که لاغر نشد و هنوز مشکل داره، دست بر‌می‌داره. یا مثلا وقتی تمرکز ذهنیمون رو با شبکه‌های پیام‌رسان و چرخ زدن‌های چندین وچندساعته در اون‌ها از بین می‌بریم، خیلی سخته قبول کردن اینکه برای ساختن دوبارش باید مدت‌ها تلاش کنیم و ذهنمون رو متمرکز کنیم و اسب چموش فکر رو رام کنیم.


دو. من خودم خیلی درگیر این مساله‌ای هستم که در بخش یک گفتم. داشتم با خودم فکر می‌کردم چیکار میشه کرد؟ یه سری حرف‌ها هست که میگن شاید موثر باشه. مثلا یکیش گذاشتن هدف کوچیکه. مثلا میگند که میشه با خودمون قرار بذاریم که فقط و فقط روزی پنج دقیقه ورزش کنیم. استدلال هم اینه که این هدف‌ها به قدری کوچک طراحی بشند که شکست خوردن در اون‌ها سخت باشه. من حالا دارم امتحانش می‌کنم. به جای اینکه سعی کنم مطالب خیلی خوب و با کیفیتی بنویسم، فعلا سعی می‌کنم از همین مطالب نه چندان با کیفیت هفت بندی تولید کنم. هم راحت هست هم جدیدا خوشم اومده. خلاصه اگر در این هم شکست بخورم، واقعا باید خسته نباشید گفت بهم.


سه. دیروز گفتم که رفتم و چندین ساعت زیر بارون بودم! امروز تمام بدنم درد می‌کرد. البته خب، یجورایی هم دوست داشتم این رو چون بهم ثابت شد که میشه زیر بارون هم موند و هیچ‌ اتفاق عجیب غریبی هم نمیافته. البته اگر بعدش مطمین باشید از یه حموم گرم و یه جایی برای خوابیدن. تداومش فکر کنم اذیت‌کننده باشه.


چهار. من واقعا کم میارم گاهی. یه علتش هم اینه که فشار‌ها زیاده. فشارهایی که نه علت وجود داشتنشون هستم و نه توانایی از بین بردنشون رو دارم. البته خب خیلی واقعا مزیت‌ها هم داشتم که دقیقا همینطور بودن و نه نقشی در داشتنشون نداشتم. اما وقتی یه مشکلی هست که من نمیتونم کاریش کنم،‌ و صرفا باید بپذیرمش خیلی اذیت میشم. خیلی حس می‌کنم قاعدتا آدم فقط باید در محدوده‌ی اختیار خودش فکر کنه و عمل کنه و سعی کنه بهترین انتخاب رو کنه، اما چه قدر عمل کردن به این حرف سخته.


پنج. امروز سر کلاس یه نفر داشت توضیح میداد که گاهی اوقات آدم به خودش اعتماد داره اما از طرفی استرس هم داره. بعد مثال میزد که فرض کنید شما آشپز خیلی خوبی هستید اما یه مهمان خیلی مهمی اومده خونتون. میگفت شما به خودتون اعتماد دارین، اما همش فکر می‌کنید که نکنه غذا شور بشه، ترش بشه، شیرین بشه، تلخ بشه و استرس دارین. داشتم با خودم فکر می‌کردم که غذایی که نه شور و نه  شیرین و نه تلخ و نه ترش باشد که قاعدتا همان آب خودمان باید باشد.


شش. بعضی روزها واقعا خوب پیش نمیره. چه میشه کرد؟


هفت. صدای پرنده‌ها رو گوش کردین؟ من خودم یادم رفت.


یک. ببین. اینطوری کار میکنه کلا. آدما معمولا وقتی برای خودشون یه مساله‌‌ای مطرح نیست خیلی بهش اهمیت نشون میدن. اصلا وقتی تو یه کشور دیگر هست که براشون کلا مهم نیست. حالا اگر مثلا تو شهر کناری زله بیاد کم کم هم مهم میشه. اگر تو شهرشون باشه یا محلشون مهم‌تر. اگر تو خونوادشون باشه خیلی مهمتر. و البته اگر خودشون باشند،‌خیلی خیلی مهمتر. حالا شاید شما، یا اصلا خود من فکر کنیم که مستثنی هستیم از این حرف. اما در عمل، اگر کمی فکر کنیم، بعیده مستثنی باشیم. خیلی مشکلات هم اینجوری پیش می‌آیند. مثلا وقتی خودمون درگیر یه چیزی نیستیم دیگر برامون مهم نیست درست شه. حالا بگیر یه موضوع بسیار بزرگ باشه یا یه چیز ساده‌ای مثل اینکه میریم در یه اداره‌ای درگیر کارای کاغذی اینا میشیم اما تهش اگر مدیر همون اداره شیم فکر نمیکنیم به درست کردنش. یعنی وقتی پای ما گیر نباشه، دیگه برامون مهم نیست. برای همین هم شاید یه سری جاها سعی میکنن اصولا کسی نتونه خودش تو تصمیمی که خودش میگیره نباشه و در واقع پای خودش هم باید گیر باشه. اما حیف، نمیشه همه جا این چنین شرطی رو برقرار کرد. برای همین، فکر می‌کنم تهش باید ما انسانیت پیشه کنیم و حواسمون به رنجی که ما نمی‌کشیم اما دیگران نمی‌کشند باشه، مثلا این رنج میتونه کمک کردن به کسی باشه که یه چیز درسی رو نفهمیده اما ما خیلی خوب فهمیدیم. اینطوری یه روزی یه نفر دیگر هم حواسش به رنجی که ما می‌کشیم اما اون کس نمی‌کشه خواهد بود.


دو. امروز خیلی تجربه‌ی عجیبی داشتم. رفتم بیرون برای ناهار و هدفم این بود که همینطور تهران رو قدم بزنم تا یه جای خوب برای ناهار خوردن پیدا کنم. ولی خوب، همونطور که معمولا در زندگی اصلا یه قاعده‌ای هست که نباید اونطوری بشه که آدم فکر می‌کنه میشه، آنچنان بارونی گرفت که من به کل خیس شدم و دو ساعت پیاده از خوابگاه دور بودم. بعد هی فکر می‌کردم که تاکسی بگیرم برم خوابگاه. اما دیدم قدم زدن در اون هوای بارونی و وقتی کامل تمام لباسام خیس شدن کیف دیگری داره. در واقع، دلم می‌خواست به خودم ثابت کنم که اونقدر هم مهم نیست، حالا خیس شدیم و خسته و اذیت. به حس خوبش ارزید. وقتی همه‌ی مردم هی سعی میکردن برن یه جا قایم شن تا بارون تموم شه من با اقتدار زیر بارون سنگین راه میرفتم و خیس می‌شدم و لذتشو میبردم. البته ناگفته نماند که واقعا یخ زدم و شانس آوردم سرما نخوردم.


سه. جدیدا خیلی فکر می‌کنم به احتمالات کم. احتمالات کمی که اذیت هم میکنه فکر کردن بهشون. البته برنامه‌های زیادی واسشون دارم در نظر خودم. اما خب فرق است میان آنکه یارش در بر تا آنکه دو چشم انتظارش بر در. البته ممکنه از این شعر کلی تفسیر اشتباه بکنین که خیلی برام مهم نیست اما تفسیراتون کاملا به کل اشتباهه.


چهار. داره روشن میشه هوا و هنوز نخوابیدم. این واقعا ناراحت کننده است چون باید بیدار هم شم زود. کی من یاد می‌گیرم مدیریت کنم خوابم رو؟


پنج. کاش احساسات خاموش و روشن واضحی داشت. مثلا آدم میتونست یه مدت وسواس رو خاموش کنه در ذهنش. یا مثلا یه مدت حس ناراحتی و از دست دادن رو. البته شاید هم خوب نباشه. واقعا من حس می‌کنم همین ملغمه‌ی احساسات هست که آدم‌ها رو میسازه. مثلا آدم تا افسردگی و ناامیدی رو تجربه نکنه شاید اصن امید و شادی‌اش هم خیلی جذاب نباشه دیگه. همونطوری که کسی که دوری رو تجربه نکرده، قدر نزدیکی رو نمیدونه و نمیفهمه. به نظرم در کل این احساسات خیلی چیز اضافه کردند به زندگی‌هامون. منظورم از چیز هم معنا و عمقه. اما خب، واقعا گاهی اوقات آدم دوست داره حداقل برای مدت کوتاهی یه سری احساس رو از خودش دور کنه.


شش. اراده خیلی مهمه واقعا. واقعا اگر میشد یه چیز رو خرید، باید اون چیز اراده می‌بود. منظورم از اراده هم همین هست که آدم مثلا وقتی میدونه نباید شام بخوره، شام نخوره. به همین سادگی.


هفت. امیدوارم روز خیلی خوبی داشته باشید. من جدیدا فهمیدم که گوش کردن به صدای پرنده‌ها موقع قدم زدن در خیابون خیلی جالبه. انقدر عادی شده برامون که معمولا نمی‌شنویم. امتحانش کنید. 


سنجاب پیش خودش فکر می‌کرد که کارهای زیادی دارد که باید انجام بدهد. مثلا قایم‌کردن فندق‌ها در زیرزمین‌ها و چال کردن آن‌ها برای روز مبادا. حوصله‌اش را نداشت. می‌خواست زیر آفتاب بنشنید و به آواز پرندگان گوش بدهد و از صدای رود لذت ببرد. از طرفی فکر می‌کرد که دلش می‌خواهد ساختمان بهتری برای خانه‌اش بسازد و فکری بکند که چطور نور آفتاب را بیشتر به خانه‌اش هدایت کند اما حوصله‌‌ی این کارهای فکری را هم نداشت.

سنجاب گاهی‌اوقات فکر می‌کرد که وقتی انگیزه‌ برای انجام کاری را ندارد،‌ آیا آن کار غلط است؟ یا بعضی کارها هستند که با اینکه حوصله‌ی انجامشان را ندارد باید آن‌ها را انجام بدهد؟ مثلا همین فندق‌های کنار دستش را حوصله نداشت زمین را الآن بکند تا بعد آن‌ها را پیدا کند و بخورد. می‌دانست که نمی‌تواند آن‌ها را برای همیشه هم پیش خودش نگه دارد و باید در چند روز آینده آن‌ها را همینجا چال کند. میدانست می‌تواند با کمی فکر کردن خانه‌اش را بهتر سازمان‌دهی کند اما ذهنش حوصله‌ی این همه تمرکز و دقت را نداشت و می‌خواست بر آواز پرندگان و شکل و ظاهر برگ‌های متفاوت متمرکز شود.  می‌خواست به پیام‌هایی از سوهای مختلف جنگل که به گوشش می‌رسید فکر کند. به پیام عروسی شیرها و حمله خرس به بچه‌های خانواده‌ی آهو. کلاغ‌ها دور هم می‌نشستند و برای هم اخبار روز را تعریف می‌کردند و چه تفریح دلچسبی بود نشستن بین کلاغ‌ها و مدهوش غارغارهای خبریشان شدن. می‌توانست لحظاتی خودش را در بین این‌ها گم کند و گوش بسپرد به هر آنچه می‌گویند.

بین این‌ها همه فکر می‌کرد که وقتی انگیزه‌ی کافی برای کارهای فکری یا بدنی‌اش ندارد، آیا این به معنی نیست که آن کارها لازم نیستند؟ اگر آن کارها برایش لازم هستند و زندگیش را بهتر می‌کنند پس چرا انگیزه‌ی لازم برای انجام آن‌ها را ندارد؟ مگر این نیست که اگر آن فندق‌ها را زیر خاک قایم نکند، باد آن‌ها را با خودش خواهد برد و باید گرسنگی بکشد؟ پس چرا ذهنش این را نمی‌فهمید  و به او انگیزه‌ای برای کندن زمین را نمی‌داد و بیشتر دوست داشت که به حرف‌های کلاغ‌ها و آواز رودها گوش فرادهد؟

سنجاب فکر می‌کرد و نتیجه‌ای نمی‌گرفت. از طرفی پیش خودش فکر می‌کرد که شاید مغز سنجاب‌ها برای این طراحی نشده که انگیزه‌ی لازم برای منطقی‌ترین کارها را به آن ها ارایه کند. ولی مگر،‌این تصمیم، حاصل همان دستگاه‌های منطقی ذهن و مغزش نبود؟ مگر اینکه فندق‌ها را باید زیرزمین بکارد وگرنه گرسنه می‌ماند و این تصمیم که بازسازی خانه‌اش،‌ نور خورشید بهتر و زندگی دلچسب‌تری را برایش رقم می‌زند، مگر حاصل دستگاه تفکری خودش نیست؟ پس چطور است که همین دستگاه تفکری که انگیزه‌ها و شوق‌هایش را به او می‌دهد،‌ تصمیم گرفته شوق و انگیزه را نه به خانه ساختن و فندق جمع کردن که به آواز و اخبار کلاغ‌ها و صدای رود و پرنده بدهد؟

سنجاب همیشه انقدر درگیر این مساله می‌شد که دیر می‌شد و در آخرین لحظات کارش را شروع می‌کرد. نیم‌ساعت مانده به شب و گم‌شدن فندق‌ها آن‌ها را خاک می‌‌کرد. اما خودش هم از این وضع خسته شده بود. فکر می‌کرد یک روز باید برای خودش این مساله را حل کند. نه اینکه به عنوان یک شی نامحلول همیشه در ذهنش بماند و  تلق و تولوق صدا بدهد و اذیتش کند.

سنجاب با خودش فکر می‌کرد و چیزی او را به جنب و جوش می‌انداخت. چیزی که او را به حرکت وامی‌داشت. قلب‌اش را به حرکت درمی‌آورد و او را برای یافتن راز زندگی مصرتر،‌جسورتر،‌شجاع‌تر،‌عاشق‌تر و باانگیزه‌تر می‌کرد. او حالا داشت فکر می‌کرد،‌او حالا سوالی داشت، سوالی که جوابش را نمی‌دانست. او باید جوابش را می‌یافت و این شوق و انگیزه به قدری عمیق بود که مثل قطاری با سرعت بالا، واگن‌های تنبل را به دنبالش می‌کشید،‌فندق‌ها را خاک می‌کرد،‌ خانه‌اش را زیباتر می‌کرد و حالا باز هم فکر می‌کرد و تا جواب سوالش را نمی‌یافت آرام نمی‌گرفت.


گل‌های زرد، بنقش و قرمز گل‌فروشی‌ها را به حال خودشان بگذار. یک روز و دو روز عطر خوش رزهای بی‌ریشه را فراموش کن. من برای تو نهال آورده‌ام. نهالی از درخت زیبای یاس. تا آن را در گوشه‌ی خانه‌‌ات بنشانی. چرا گوشه؟ آن را ه میان خانه بنشان، دور آن بنشین،‌ پیش او چای بنوش. من برای آب دادن به آن نهال به تو سر خواهم زد و تو با قلبی که از حرارت من می‌تپد به آن رسیدگی خواهی کرد. به دورش ربان‌ خواهی بست. درخت یاسم را به پیش خود حفظ کن. روزی گل‌های آن را با هم بو خواهیم کشید. روزی ما هم مثل او،‌مست فرارسیدن بهار خواهیم شد و دوباره از اول خواهیم رویید.



داشتم فکر می‌کردم به دنیایی ساکت‌تر.  دنیایی که صداها کمتر و کمتر باشند. صدای تبلیغات، پوستر‌های تبلیغاتی چسبیده به درها و دیوارها از آنجا رخت بر بسته باشند. دهان‌ها جز صحبت‌های بالغانه در مورد آنچه اجرا شد و نتایجش و تحلیل‌هایش برای گفتن نداشته باشند.

حالا که فکر می‌کنم، هر روز توسط سیل اخبار و گفت و گوها شسته می‌شوم. انقدر خبرها زیاد هستند و متنوع و انقدر صحبت‌هایی که در یک روز گوش می‌کنیم زیاد هستند که دیگر توانی و قوه‌ای برای تفکر، مخصوصا از جنس نقادانه‌اش، باقی نمی‌ماند. دریچه‌های ذهن شکسته می‌شوند و هر صحبت و هر جمله بسته به اینکه تا چه اندازه لباس زیباتری به تن کرده است و تا کجا با تصورات ذهنی قبلی هم‌خوانی دارد ارزش می‌یابند. 

داشتم کتابی را می‌خواندم که در آن به آموزش تکفر انتقادی پرداخته شده است. اسم کتاب asking the right questions است. در جایی از کتاب خیلی زیبا می‌گفت که ببینید، هر کسی که در وبسایتی یا کتابی مطلبی می‌نویسد، دوست دارد که شما عقیده‌اش را قبول کنید. برای همین، خیلی از این مطالب در واقع دارای پوسته‌های استدلالی نسبتا زیبایی هستند. یعنی وقتی به ظاهر آن‌ها نگاه می‌کنیم، رویه‌ای منطقی و ظاهری قابل قبول می‌بینیم. با کنکاش‌های بیش‌تر و تفکر‌هایی عمیق‌تر است که تازه مشکلات منطقی آشکار می‌شوند. این خیلی گمراه‌کننده است زیرا ممکن است با خواندن مطالبی که در واقع باذهنیت ما هم‌خوانی دارند فکر کنیم که مطالبی مستدل و منطقی برای پشتیبانی از تفکراتمان پیدا کرده‌ایم.

فکر می‌کنم در چنین دنیایی حقیقت بسیار زودتر و سریعتر پیدا می‌شود. 

در این مورد در آینده ببیشتر خواهم نوشت.


وقتی کودک و نوجوان! بودم یک سری کتاب‌های داستانی بود که دنبال می‌کردم و حتما می‌خواندم. مخصوصا وقتی وارد دنیای یک سری کتاب‌ها می‌شدم،‌خیلی سخت می‌توانستم از صمیمیت و گرمای آن کتاب‌ها بیرون بیایم. برای اینکه باز هم آن صمیمت و گرما را تجربه کنم باز هم می‌رفتم و ادامه‌‌ی آن کتاب‌ها  و سری‌های بعدی‌شان را می‌خواندم. البته اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، نه فقط صمیمیت، بلکه تجربه‌ی احساس تلاش برای به دست آوردن چیزی مهم و اثر‌گذار، اخلاق، صداقت، قهرمانی و  وجود جنبه‌های سیاه در دنیا همه از چیزهایی بود که با خواندن کتاب‌‌ها به دست می‌آوردم.

یکی از سری کتاب‌های داستانی که خیلی دوست داشتم مجموعه‌ کتاب ‌های رامونا بود. رامونا کوییمبی، دختر پرشیطنت و جسوری بود که خیلی مقرراتی‌اش فرق داشت و داستان‌های جذاب و پر شیطنتی در خانواده و  خانه‌ی‌شان رقم می‌زد. من تقریبا هر داستان رامونا را دو الی سه بار خوانده بودم. یادم هست که از هیولای زیر تختش می‌ترسید یا مجبور بود در ساعاتی که پدر و مادرش سر کار بودند در خانه‌ی همسایه ساعاتی را سپری کند و از مقرراتی بودن آن‌‌ها بدش می‌آمد. عروسی عمویش را با پیدا کردن حلقه نجات داد یا خواهرش را به دردسر می‌انداخت.  در کنار همه‌ی این مسایل، خانواده‌ی رامونا خانواده‌ای خیلی صمیمی بودند که گاهی مشکلاتی داشتند و در فقر هم به سر می‌بردند اما همیشه مسایل به گونه‌ای حل می‌شد.

یکی دیگر از کتاب‌هایی که دوست داشتم ماجرای یک سری نوجوان بود که به صورت کارآگاهی به حل مساله‌هایی که در اطرافشان رخ می‌داد می‌پرداختند و همیشه در کنارشان مسایل کارآگاهی جدی رخ می‌داد و آن‌ها به دنبال حل آن مسایل می‌رفتند. خیلی کم اصل داستان‌ها را یادم می‌آید اما هم‌بستگی آن گروه و ماجراجویی‌شان برایم خیلی جذاب و خواندنی بود. روحیه‌ی ماجراجویم را فعال می‌کرد و دلم می‌خواست در محیط اطراف خودم جست و جو کنم و مسایل را حل کنم.

یک سری از کتاب‌های مورد علاقه‌ام هم مجوعه داستان‌های هری‌پاتر بوده و هستند که نیاز به توصیف ندارند. مجموعه‌ی دیگری مجموعه‌ی وینی‌پو بود که آن خرس دوست داشتنی و آن جنگل زیبا و صمیمی را توصیف می‌کرد. خرسی که منطقش خیلی ساده بود. احساسش هم خیلی صاف و صمیمی بود.
هم‌چنین یادم هست یک سری کتاب‌های چرا و چگونه داشتم که عاشق آن‌ها بودم و اصلا شاید آن‌ها بودند که علاقه به علم و دانستن را در من تقویت کرد.

اما واقعیت این است که نمی‌دانم چه شد از دوره‌ی دبیرستان و دانشگاه علاقه‌ام از رمان و داستان رفت و جنس کتاب‌هایی که می‌خواندم به سمت کتاب‌های چگونه موفق شویم(که الآن از آن‌ها تقریبا بیزارم از بس بازاری هستند)،‌روانشناسی، جامعه‌شناسی، اقتصادی متمایل شد و اصلا آرام آرام خیلی کم مطالعه کردم. این روزها که کمی هم کمتر درگیر هستم و هم کمی وقت برای خودم دارم و هم البته کمی نگران هم هستم، کمی وقت پیدا کرده‌ام کتاب بخوانم و فیلم ببینم. من فکر می‌کنم خواندن رمان و فیلم‌ها در آدم یک سری احساسات را یادآوری می‌کنند و ممکن است یک سری نقش‌های روانی فراموش شده را به ما یادآوری کنند. برا ی مثال ممکن است ما قهرمانی‌مان را فراموش کرده‌باشیم و با خواندن کتاب‌ آن‌‌ها  را به یاد آوریم. یا ممکن است جسارتمان، شاید ترس‌هایمان،‌شاید عاشقی کردن را فراموش کرده باشیم و آن‌ها را در نقش‌های داستان‌ها ببینیم و هم یادمان بیاید و هم شاید گاهی سعی و خطاهای آن‌ها را ببینیم و یاد بگیریم. البته قطعا فیلم و رمان هم باید این کشش را داشته باشد و هر محتوای فرومایه‌ای را مد نظر ندارم. 

یادم هست در کتاب ۱۹۸۴ جایی می‌گفت اگر لغت آزادی در مجموعه لغات مردم نباشد،‌آن‌ها نمی‌توانند به آن فکر کنند. من هم فکر می‌کنم آدم اگر جایی جسارت و شجاعت و تلاش را نخوانده باشد و ندیده باشد، حالا چه در کتاب، چه در فیلم، چه در واقعیت سخت است آن را به صورت سالم اجرایی کند. به نظرم آن‌ها به آدم چیزهایی را به خاطر می‌آورند که ما خیلی سخت مدفون کرده‌ایم یا در کودکی برایمان ممکن است مدفون کرده باشند. می‌خواهم بگویم که فیلم‌ها، رمان‌ها و کتاب‌ها می‌توانند معدنی باشند که با کند و کاو در آن‌ها رگه‌های طلایی شخصیت و روان خودمان را که مدفون شده کشف کنیم.

من خودم را این‌گونه تصور می‌کنم. یک میلاد که مثل یک زمین است و مناسب کشت دانه‌هایی که باید پایشان زمان ریخت و موقعیت و امکانات. گاهی هم محدودیت. گاهی هم سختی. گاهی هم خوشی. گاهی هم تلاش. تعداد این دانه‌ها هم محدود است و رنگارنگ و هر کدام را بیشتر آب و غذا بدهی رشدی بیشتر می‌کنند. اما چه کسی می‌خواهد فقط یک درخت پرتقال بزرگ و تنومند داشته باشد اما هیچ میوه‌ی دیگری نداشته باشد؟ چه کسی می‌خواهد همیشه پرتقال بخورد؟ پس می‌خواهیم کمی به گیلاس هم آب بدهیم و بپذیریم که پرتقال‌هایمان کوچک‌تر باشد. البته شاید همیشه هم نه. مثلا ممکن است بتوانیم بعدا پرتقال و لیمو را پیوند بزنیم و میوه‌ی دیگری تولید کنیم که خوش‌مزه تر است. اما به هر حال، اگر بخواهیم همه‌ی دانه‌ها را هم پرورش بدهیم، آب کم خواهیم آورد و در نهایت، همه را از دست خواهیم داد.

تصمیم گرفتن برای حجم هر کدام از این درخت‌ها شاید سخت باشد،‌اما من فکر می‌کنم که داشتن فقط یک درخت بسیار بزرگ بدون پشتوانه‌ای دیگر، راهی برای نا‌امیدی، کسالت و اذیت شدن و بی‌معنایی است. فرض کن فقط یک درخت توت بسیار تنومند داری. اگر فردا مریضی‌ای گرفتی که توت نمی‌توانستی بخوری، چکار باید کرد؟ طعم پرتقال و سیب وگیلاس چی؟ اما داشتن درختچه‌های کوچک و بی‌حاصل هم لذت بخش نیست. منابع تو محدودند. بر خلاف باغ‌های دیگر. زمین جان تو هم برای کشت همه‌ی این دانه‌ها محدود است و این تعادل، به سختی برقرار می‌شود.

درگیر تصمیمی هستم که گرفته‌ام. تو در تصمیمم کمکم کن. فرض کن در بین این دانه‌ها تو ده‌تایشان را دوست داری. یک تصمیم برای تو همه‌ی این ده تا را متوسط و گاهی رو به بالا گاهی رو به پایین رشد می‌دهد. تصمیم دیگری پنج‌تا را خوب رشد می‌دهد و پنج‌تا را ضعیف و تصمیم دیگری پنج‌تا را به فوق‌العاده‌ترین نحو رشد می‌دهد و پنج‌تا را از بیخ و بین می‌سوزاند. تو کدام را انتخاب می‌کنی؟

گاهی می‌گویند بیا و ارزش‌هایت را مرتب کن. بیا ببین کدام برایت مهم‌تر است. اما گیرم تو برایت ترتیب ارزش این‌دانه‌ها هم مشخص باشد. در هر صورت شاید برای تو پرتقال مهم‌تر از سیب باشد. اما حاضری درخت سیبت از بن و ریشه بسوزد که تابستان‌ها پرتقال اعلا داشته باشی؟ یا میخواهی از هر دو اما خوب و نه اعلا داشته باشی؟ اگر تصمیم تو غیرقابل برگشت باشد چه؟ تو چه باغی خواهی ساخت؟ به چنین تصمیمی چگونه نزدیک خواهی شد؟

تمام

دروغ گفته‌اند. بدجوری هم. طوری که دیگر حقیقت را نمی‌توانی بیابی. خودمان هم گم شدیم. رویاهایی که به ما فروخته شد و جیب‌های دیگران را پرپول کرد و جیب‌های مارا خالی، کابوس‌هایی ناتمام شده‌اند. چرا من گول خوردم و خریدم؟ ساده و سرراست. چون یادم رفته بود انسان از بعدهای متفاوت تشکیل شده است. اگر یک بعد را خیلی رسیدگی کنم،‌ بعدها تا جایی گرسنگی می‌کشند و پس از مدتی به مثابه‌ی یک گرگ تو را می‌خورند تا این گرسنگی را جبران کنند. 

هفت هشت ماهی است که عضو شبکه‌ی اجتماعی توییتر شده‌ام. البته خیلی کج‌دار و مریض. بارها یک ماه یک ماه حضورم را در این شبکه لغو کرده‌ام. حتی یک‌بار انقدر پسوردم را اشتباه زدم تا اکانتم خودش غیرفعال شد و من هم پی نگرفتم. 



جذابیت این شبکه برای من شنیدن صحبت بعضی دوستان و سرعت نشر اخبار در آن بود،‌اما آرام آرام متوجه شدم در سرزمین شبکه‌ی توییتر، علف‌ها و نظرهای بسیار تند و نپخته بسیار بسیار بیشتر دیده می‌شوند تا نظرات پخته‌ و سریع. انگار زمینی سرسبز و پر از علف‌های هرز بسیار بزرگ  و کلفت و در هم و برهم و درختان حاصل دارش کوتاه و محروم از نور خورشید توجه مردم. انگار که حرف‌ها باید قاطع، یک‌طرفه، تک‌ریشه‌ای، ساده‌تر از آنچه می‌توان مساله را ساده کرد و رکیک و پر از فحش باشند. کمااینکه در دنیای ما،‌کمتر مساله‌ای هست که بتوان با قطعیت در مورد آن نظر داد. نظرات ی تند، نظرات علمی تند،‌نظرات مذهبی یا غیرمذهبی تند و دو آتشه و با الفاظ رکیک چیزهایی هستند که محیط توییتر فارسی را پوشانده‌اند و افرادی که پخته‌تر و با نگاه داشتن آداب مسایل را تحلیل کنند حقیر و کمتر دیده شده هستند.


البته مساله به همینجا ختم نمی‌شود. آرام آرام نقاب ذهن ما هم دنبال جمله‌های کوتاه‌تر خواهد رفت. آرام آرام دلمان می‌خواهد ما هم لایک‌های بیشتری بگیریم و حالا هر سوالی بعد از مطرح شدن جمله‌ها و افکارمان این است که می‌توانم این را توییت کنم؟ لایک میخوره؟ و فکر می‌کنم کم‌کم طرز فکر کردن ما را دستخوش تغییر خواهد کرد.


این پست وبلاگ، بیش‌تر یک ملاقه آش این روزهای من است که به سختی می‌توان تشخیص داد در آن چی کجاست و چی به چی است اما در هر صورت از همه مدل دارد. عواقب خواندن این آش! هم به پای خود شما است.

یک. گوجه فرنگی‌هایی هست که میوه‌فروش خیابان نزدیک خوابگاه می‌آورد که این‌ها شاخه و ساق و برگ‌هایشان تا حدی بهشان هنوز متصل است و به صورت خوشه‌های سه چهارتایی می‌فروشد. این گوجه‌ها انقدر زیبا و گرد و یک‌دست و تمیز هستند که من هیچ‌وقت نمی‌توانم جلوی خودم را برای خریدنشان و خوردن پنیر لیقوان و گوجه و نان بگیرم. بوی دیوانه‌کننده‌ای هم دارند که من نمی‌دانم چطور انقدر بوی بوته و جنگل و خاک کشاورزی در آن‌ها حفظ شده است. عشق است.

دو. این روزها، روزهای پرفشاری است که امتحان‌ها و پروژه‌ها و مشغولیات ذهنی زیادی دارم.به عنوان تفریح کتاب‌های مختلفی را می‌خوانم و به چیزهای بیش‌تری در مورد خودم پی می‌برم که به نظرم بسیار کمک‌کننده هستند و به من کمک می‌کنند که مشکلاتم را بفهمم. چیزهای زیادی که تا قبل از برداشته شدن فشارهای تحصیلی، کمتر به آن‌ها دقت می‌کردم و به قولی آن زیر برای خودشان آب می‌خوردند و حالا سردربرآورده‌اند. 


سه. مادربزرگم به بیماری نسبتا سختی دچار شده. نگرانم. البته خدارو شکر می‌گویند که بیماری قابل درمان است اما برای زنی با این همه سختی‌های کشیده شده انتظار داشتم دنیا کمی ساده‌تر بگیرد دوران پیری را(که به نظر دنیا اصلا درگیر این گیر  بندها نیست، کارش را می‌کند و جلو می‌رود.)


چهار. من فکر می‌کنم، آدم یک روز باید با خودش صاف کند که خودش مسول تمام و کمال تصمیم‌هایش در حوزه‌ی اختیاراتش است. یعنی اگر تصمیم می‌گیرم که مثلا در فلان رشته درس بخوانم، تصمیم شخص خودم است. به نظر من یک توهم است که بیاییم و دوست و خانواده و پدر و مادر را در تصمیم درگیر کنیم و فکر کنیم که مثلا اگر ما اذیت بشویم،‌آن‌ها هم اذیت می‌شوند. واقعیت این است که تصمیم‌های ما، اگر یک شخص عادی باشیم و نه آدمی که برای دیگران تصمیم می‌گیرد، بیش‌ترین تاثیرات را روی خودمان می‌گذارند. اگر طلای المپیک ببریم آنکس که بیشترین لذتش را می‌برد خودمان خواهیم بود، اگر بی‌یار و همدم بمانیم هم آن کس که بیش‌ترین زجر را می‌کشد خودمان خواهیم بود(در هر دو مورد به شرط اینکه برایمان مهم باشد البته!). برای همین به نظرم،‌م گرفتن بسیار منطقی است اما نباید فکر کنیم پای آدم‌ها را درگیر تصمیم خودمان کرده‌ایم. آنکس که نتیجه‌های تصمیم بر سرش نازل می‌شود،‌خودمان خواهیم بود و اگر کمی منصف باشیم، نباید پای دیگران را درگیر کنیم. این حقیقت تلخی است که رنج و سرور تصمیمات خودمان را خودمان باید تحمل کنیم، اما به نظرم واقعیت مهمی برای دانستن است.

پنج. هر چه قدر صبر کردند خورشید از مشرق طلوع نکرد. شوالیه‌های دلاور و زره پوش به سرعت به مشرق تاختند، با دست‌هایشان زیر خورشید گرفتند و آن را به سمت بالا هول دادند تا دوباره روزها شروع شوند. تا دوباره گیاهان جان بگیرند. سوخته بودند اما در عوض جای دست‌هایشان روی خورشید ماند و ابدی شدند.

داشتم فکر می‌کردم به دنیایی ساکت‌تر.  دنیایی که صداها کمتر و کمتر باشند. صدای تبلیغات، پوستر‌های تبلیغاتی چسبیده به درها و دیوارها از آنجا رخت بر بسته باشند. دهان‌ها جز صحبت‌های بالغانه در مورد آنچه اجرا شد و نتایجش و تحلیل‌هایش برای گفتن نداشته باشند.

حالا که فکر می‌کنم، هر روز توسط سیل اخبار و گفت و گوها شسته می‌شوم. انقدر خبرها زیاد هستند و متنوع و انقدر صحبت‌هایی که در یک روز گوش می‌کنیم زیاد هستند که دیگر توانی و قوه‌ای برای تفکر، مخصوصا از جنس نقادانه‌اش، باقی نمی‌ماند. دریچه‌های ذهن شکسته می‌شوند و هر صحبت و هر جمله بسته به اینکه تا چه اندازه لباس زیباتری به تن کرده است و تا کجا با تصورات ذهنی قبلی هم‌خوانی دارد ارزش می‌یابند. 

داشتم کتابی را می‌خواندم که در آن به آموزش تکفر انتقادی پرداخته شده است. اسم کتاب asking the right questions است. در جایی از کتاب خیلی زیبا می‌گفت که ببینید، هر کسی که در وبسایتی یا کتابی مطلبی می‌نویسد، دوست دارد که شما عقیده‌اش را قبول کنید. برای همین، خیلی از این مطالب در واقع دارای پوسته‌های استدلالی نسبتا زیبایی هستند. یعنی وقتی به ظاهر آن‌ها نگاه می‌کنیم، رویه‌ای منطقی و ظاهری قابل قبول می‌بینیم. با کنکاش‌های بیش‌تر و تفکر‌هایی عمیق‌تر است که تازه مشکلات منطقی آشکار می‌شوند. این خیلی گمراه‌کننده است زیرا ممکن است با خواندن مطالبی که در واقع باذهنیت ما هم‌خوانی دارند فکر کنیم که مطالبی مستدل و منطقی برای پشتیبانی از تفکراتمان پیدا کرده‌ایم.

فکر می‌کنم در چنین دنیایی حقیقت بسیار زودتر و سریعتر پیدا می‌شود. 

در این مورد در آینده ببیشتر خواهم نوشت.


من فکر می‌کنم آدم شاید نباید خیلی دغدغه‌هایش را و خاطراتش را و آنچه را می‌فهمد فریاد بزند، حتی بین دوستان و نزدیکان و شاید خانواده. فکر می‌کنم اگر آدم خیلی خیلی خود حقیقی‌اش را برملا کند،‌ یکسری دغدغه‌ها و مسایل هست که مال خود خود آدم است،‌ درون یک جعبه‌‌ی اسرار درون سینه‌ی آدم یا جایی در قلب یا چنین جایی که انقدر شخصی است که وقتی بازشان می‌کنیم اصلا برای هیچ‌کس به جز خودمان معنا ندارند. اطرافیان حالا فکر می‌کنند که آنچه می‌گوییم اصلا خود ما نیستیم. حتی ممکن است نگرانمان بشوند و تازه باید به غلط کردن بیافتی که نه منظورم این نبود! اما مساله این است که این مسایل برای شخص خود ما گذاشته‌شده‌اند که آن‌ها را حل کنیم. یعنی من فکر می‌کنم به اشتراک‌گذاشتنشان به حلشان کمکی نمی‌کند و حتی ممکن است باعث شود که از حلشان دورتر بشویم. بحث دورویی یا ریاکاری نیست، بحث این است که بعضی چیزها خیلی خیلی مخصوص خود آدم طراحی شده است! یک‌نفر می‌گفت همه‌ی آدم‌ها از نظر فلسفی تنها هستند. یعنی ما شاید بتوانیم جرقه‌هایی در ذهن همدیگر بزنیم و به هم کمک کنیم اما در نهایت مسایلی هست که خودت باید حل کنی و گفتن آن‌ها کمکی نمی‌کند. نمی‌توانم بگویم چه‌قدر این حرف را قبول دارم. اما در هر حال،‌ فکر می‌کنم مصداق‌هایی از آن را احساس می‌کنم. 


شاید در بعضی مسایل تنها باید سکوت و تعمق کرد. سکوت و تعمق. 

هفت هشت ماهی است که عضو شبکه‌ی اجتماعی توییتر شده‌ام. البته خیلی کج‌دار و مریز. بارها یک ماه یک ماه حضورم را در این شبکه لغو کرده‌ام. حتی یک‌بار انقدر پسوردم را اشتباه زدم تا اکانتم خودش غیرفعال شد و من هم پی نگرفتم. 



جذابیت این شبکه برای من شنیدن صحبت بعضی دوستان و سرعت نشر اخبار در آن بود،‌اما آرام آرام متوجه شدم در سرزمین شبکه‌ی توییتر، علف‌ها و نظرهای بسیار تند و نپخته بسیار بسیار بیشتر دیده می‌شوند تا نظرات پخته‌ و سریع. انگار زمینی سرسبز و پر از علف‌های هرز بسیار بزرگ  و کلفت و در هم و برهم و درختان حاصل دارش کوتاه و محروم از نور خورشید توجه مردم. انگار که حرف‌ها باید قاطع، یک‌طرفه، تک‌ریشه‌ای، ساده‌تر از آنچه می‌توان مساله را ساده کرد و رکیک و پر از فحش باشند. کمااینکه در دنیای ما،‌کمتر مساله‌ای هست که بتوان با قطعیت در مورد آن نظر داد. نظرات ی تند، نظرات علمی تند،‌نظرات مذهبی یا غیرمذهبی تند و دو آتشه و با الفاظ رکیک چیزهایی هستند که محیط توییتر فارسی را پوشانده‌اند و افرادی که پخته‌تر و با نگاه داشتن آداب مسایل را تحلیل کنند حقیر و کمتر دیده شده هستند.


البته مساله به همینجا ختم نمی‌شود. آرام آرام نقاب ذهن ما هم دنبال جمله‌های کوتاه‌تر خواهد رفت. آرام آرام دلمان می‌خواهد ما هم لایک‌های بیشتری بگیریم و حالا هر سوالی بعد از مطرح شدن جمله‌ها و افکارمان این است که می‌توانم این را توییت کنم؟ لایک میخوره؟ و فکر می‌کنم کم‌کم طرز فکر کردن ما را دستخوش تغییر خواهد کرد.


روی صندلی‌ میز ناهارخوری نشسته بود. یک قلم  روان و یک کاغذ خط‌دار. چقدر دلش می‌خواست که روبرویش یک پنجره‌ی رو به منظره‌ای زیبا و سرسبز و پرگل باشد. اگر باران هم می‌بارید که واویلا! اما من، به عنوان نویسنده، این اجازه را به او ندادم. او داشت برای یکی از دوستانش نامه می‌‌نوشت.


دوست قدیمی من! فکر می‌کردم تو به حرف‌های من گوش می‌دهی. می‌خواستم برای تو از احساساتم بگویم. از خاطراتم. از تصمیم‌هایی که پیش رو دارم. از آن‌چه که در متن‌های وبلاگ‌ها و ۲۸۰ کاراکترهای توئیتر نمی‌شود گفت و  نمی‌شود در عکس‌های پرفروغ و پر رنگ و لعاب اینستاگرام قاب گرفت. از آنچه نمی‌شود با هر ننه قمری در میان گذشت.


ای‌ وای! حیف که این‌طور شد. نمی‌خواستم که مرا ملامت کنی. نمی‌خواستم که نشان بدهی با این حرف‌ها از من نا‌امید شده‌ای و به نظرت من دیگر انسان ارزشمندی نیستم.


 من می‌خواستم بخشی از وجودم را به اشتراک بگذارم. من می‌خواستم لحظه‌ای روحی دیگر هم احساسات و تفکرات من را درک کند تا از التهاب آن‌ها برای خودم کاسته شود. می‌خواستم برکه‌های دلمان را یکی کنیم که کمتر موج بخورند.


 شاید نباید می‌گفتم. اما می‌دانی. گاهی اوقات فکر می‌کنی که اگر نگویی، بد می‌شود یا حداقل فکر می‌کنی اگر بگویی بهتر می‌شود. آدم گاهی فکر می‌کند به دیگران نزدیک است و دیگران دوستش دارند. دوست دارد برای آن‌ها چیزهایی را تعریف کند. فکر می‌کند آن‌ها مجوز ورود به دنیای درونش را دارند.


تو نمی‌خواستی من را قبول کنی. قبول کردن اینکه من هم احساسات دارم برایت دشوار بود. قبول کردن این‌که من هم گاهی ناراحت می‌شوم،‌ گاهی خسته می‌شوم و برایم شیرینی و برنج نخوردن به امید هیکلی متناسب در ماه‌های بعد، سخت می‌نماید،‌ برای تو سخت است. حتی وقتی هم تو و هم من می‌دانیم که من انتخاب‌هایم را کرده‌ام و راه‌هایم را پذیرفته‌ام،‌ از ترس اینکه مبادا تصمیمم عوض بشود، نمی‌خواهی بپذیری که مسیر من خیلی سخت است. به تلخی من رامسخره می‌کنی. ضعیف بودنم را. خسته بودنم را. انسان بودنم را. 


نمی‌دانم در ذهن تو چه می‌گذرد. بیا قبول کنیم فهمیدنش هم سخت است. گاهی فکر می‌کنم که می‌ترسی. می‌ترسی از اینکه اگر بگویی که حرفم را قبول داری شاید من هم قبول کنم که پس حقیقت دارد که سخت و دشوار است و دیگر خسته بشوم. شاید برای همین است که سعی می‌کنی دغدغه‌هایم را مسخره کنی، آن‌ها را بی‌ارزش و پوچ بخوانی، مشکلاتم را کوچک و ساده و من را ضعیف بخوانی تا به من بفهمانی که از نظر تو هیچ هم مشکل و سخت نیست و همه‌چیز راه‌حل دارد و فقط باید قوی بود. اگر منظورت این بود، ممنونم رفیق. اما روش بهتری بلد نبودی؟


تلخ است دوست عزیز من. تلخ است برای من که نمی‌توانم با تو از مشکلاتم بگویم. تلخ است برای من که تو چون من را دوست داری نمی‌توانی حرف‌هایم را گوش کنی. چون می‌خواهی موفق باشم. می‌ترسی که اگر تائیدم کنی من مردد شوم. اما هر آنچه از تو می‌خواستم فقط یک کلمه بود که بگویی: می‌فهمم.


فهمیدنی که پس از آن برای شستن اثراتش با جملاتی مثل اینکه این دنیا سخت است و راه دیگرت چیست و همین است که هست و کاری نمی‌توانی بکنی و کاری نمی‌توانم بکنم  و تلاش کن و سختی‌ها را به جان بخر و آرزوهای مسی و بیخودی نداشته باش خرابش نکنی. فهمیدنی که بعدا سعی نکنی من را بی‌ارزش و کوچک کنی که چنین احساس می‌کنم.


حیف که نمی‌شود گفت عزیز. نمی‌شود از تو خواست که بگویی میفهمم. این چیزی است که خودت باید انجامش میدادی. حالا اگر من بگویم، فردا فکر می‌کنی که تنها چیزی که از تو می‌خواسته‌ام یک کلمه بوده و برای تفکراتت ارزش قائل نبودم. فکر می‌کنی نمی‌خواستم که حرف‌های تو را بشنوم. ولی عزیز دل، اول تو یک ساعت اگر گوش می‌کردی تا حرف‌های من را دقیق متوجه بشوی، اگر لحظه‌ای قبول می‌کردی که آنچه می‌گویم، حتی اگر در دنیای واقع حقیقت نباشد، احساسات عمیق قلبی من است وگرنه برای تو نمی‌گفتمش، اگر یک لحظه همین را قبول می‌کردی و حرف‌هایم را می‌شنیدی، نمی‌دانی چه‌قدر لطف بزرگی کرده بودی. احتمالا بعدش اگر راه‌حلی هم داشتی شنیدنش بسیار شیرین‌تر بود. 


ما به هر حال دوست هستیم. دوستانی ماندگار.


تابستان ۹۸.»


 مسائل آرام آرام و نرمک نرمک وارد اتاقت می‌شوند و می‌شنینند کنارت. آن‌ها را که می‌شود حل کرد که حل می‌کنی. حالا چه سخت و چه آسان و شاید با کمی تاخیر. بعضی‌شان را نمی‌توانم حل کنم. همین‌طور مدت‌ها بهشان زل می‌زنم و ناراحت می‌شوم. گاهی می‌گذارم مثلا روی تخت،‌ یا پشت شیشه‌ی رو به حیاط یا توی کمد. اما همین‌طور چشم در چشم باقی می‌مانند. کار چندانی هم نمی‌شود کرد. یا حداقل من بلد نیستم. می‌گذارمشان یک گوشه. شاید نهایت هنرم این باشد که تمرکزم را روی آن‌ها بگذارم که بلدم برایشان کاری بکنم و چشمم را از این غیرقابل‌حل‌ها بردارم. شاید درست بشوند. شاید هم هیچ‌وقت نه.

بعضی‌هاشان آرام آرام ناپدید می‌شوند. مثلا باد می‌بردشان. امان از آن‌ها که می‌مانند، مدت‌های زیاد و مدید. من نمی‌‌دانم آن‌ها را باید چه کرد. بعضی می‌گویند باید آن‌ها را هضم کنی. مثلا می‌توانی برشان داری و بغلشان کنی تا عضوی از وجودت بشوند. فکر می‌کنم حتی نتیجه‌‌ی قورت دادنشان هم مثل خودشان مبهم باشد. یا باعث پختگی روح و روانت می‌شوند یا تحملشان را نداری و اذیتت می‌کنند.

به هر حال من که امشب دو سه تای‌شان را آنقدر سفت بغل کردم که با وجودم یکپارچه شدند. امیدوارم که خیر باشد.




یک سری مسائل هستند که همیشه در ذهن من چرخ می‌زنند و سر و صدا می‌کنند. کمی به آن‌ها فکر می‌کنم، کمی با دیگران مطرح می‌کنم و در نهایت کمی‌ شفاف‌تر می‌شوند اما در نهایت  پیش‌ خودم اعتراف می‌کنم که اگرچه مسأله کمی شفاف‌تر شده است اما هنوز در هاله‌ای از ابهام است. یعنی همه‌ی بحث‌ها و فکرها نمی‌توانند در نهایت موضوع را از حالت کلی ابهام برایم خارج کنند.


بحث تأثیر شرایط بیرونی در زندگی آدم یکی از این بحث‌ها برای من است. آنطور که من می‌فهمم همه‌ی ما یک سری شرایط در اختیار خودمان است و یک سری از آن‌ها توسط محیط(شامل همه‌ی انسان‌های دیگر، رابطه‌ی وضعی خورشید، دمای هوا و .) تعیین می‌شوند. حداقل همه قبول داریم که اینکه امشب من چه قدر برنج بخورم انتخاب خودم است ولی اینکه چه ژن‌هایی در سرتاسر بدن من وجود دارند، انتخاب من نیستند.


البته باید دقت کنیم. مرز تعریف این در اختیار خود بودن و در اختیار محیط بودن مرز چندان مشخصی نیست. ما می‌توانیم تمام تصیمات خود را حاصی اختیار خود بدانیم، اما می‌توانیم تصمیمان در مورد خوردن یک چلومرغ چرب و چیلی را ناشی از تبلیغات پر زرق و برق شرکت‌های تبلیغاتی بدانیم. یا حتی می‌توانیم آن‌ را حاصل ژنی بدانیم که باعث می‌شود ما نسبت به یک فرد بسیار لاغر علاقه‌ی بیش‌تری به خوردن آن غذا داشته باشیم. یا می‌توانیم آن را حاصل اعصاب‌خوردی‌های ناشی از محیط بدانیم که روان ما را ضعیف کرده‌اند. مدیری هم که بر سر کارمندش فریاد می‌کشد می‌تواند آن را حاصل این بداند که در خانواده‌ای عصبی بزرگ شده است و این خارج از اختیار او بوده است. به هر حال کسی منکر این نیست که شرایط ژنتیکی و محیط رشد و تولد درجاتی از تأثیر، که حداقل من نمی‌دانم چقدر است اما فکر نمی‌کنم کم باشد، در زندگی و شکل گرفتن افراد دارند.


بحث قابل توجه دیگر آن است که گاهی اوقات آنچه به آن مجبور می‌شویم یا آزادی که امروز تجربه می‌کنیم، حاصل انتخاب‌های گذشته‌ی ما بوده است یا در واقع سیستم زندگی گاهی تأخیر زیادی در پاسخ به بعضی اعمال ما می‌دهد و برای همین ممکن است ما فکر کنیم مجبور شده‌ایم اما در عمل انتخاب خودمان بوده است! یعنی روزی که می‌توانسته‌ایم جلوی کیک و شیرینی خوردن را بگیریم و اراده‌ی انتخاب داشته‌ایم و معده‌مان کپچک بوده و سیگنال‌های سیری را سریع مخابره میکرده تصمیم گرفته‌ایم تا مرز ترکیدن معده شیرینی بخوریم و حالا که دیگر معده‌مان بزرگ شده است و دیر سیر می‌شود به سختی می‌توانیم با مقادیر بسیار زیاد غذا احساس اندکی سیری کنیم و فشار روانی زیادی با کم غذا خوردن به ما وارد می‌شود. اما به هر حال این بزرگ شده معده حاصل همان شیرینی‌هایی بود که با انتخاب خود خوردیم. 


البته برای اینکه فضای متن فضای نا‌امیدی نشود، برعکسش هم هست. به هر حال کسی که در انتخاب رشته دقت کرده و رشته‌ی مورد علاقه‌اش را انتخاب کرده است‌، می‌تواند حالا از آزادی بین گزینه‌هایی که دوست دارد لذت ببرد و آنکه بی‌دقت انتخاب کرده حالا رشته‌اش را دوست ندارد و از زندگی بیزار است و قوانین مختلف که تغییر رشته را محدود و سخت می‌کنند و گزینه‌های محدودی که در رشته‌ای که دوست ندارد چشمش را می‌گیرند فضای او را محدود کرده‌اند. به عبارتی ما گاهی در بند توری می‌افتیم که خود در گذشته پهن کرده‌ایم و گاهی از نردبانی بالا می‌رویم که قبلا آن را برافراشته کرده‌ایم! البته یک انسان آزاده همیشه می‌تواند این را بگوید که به هر حال این هم محدودیتی است که دنیا بر ما اعمال کرده که نمی‌توانیم به گذشته برویم و کارهایمان را اصلاح کنیم.


این صحبت‌ها می‌تواند ادامه داشته باشد



کاش یک الگوریتم بودم. آن‌وقت که هر وقت می‌خواست تصمیم بگیرم، امید ریاضی سود مسیر‌های مختلف را حساب می‌کردم، واریانس مسیر‌های مختلف را هم حساب می‌کردم و با توجه به تابعی و پارامتری از ریسک‌پذیری مسیر بهینه را انتخاب می‌کردم و سپس بعد از آن به پیمودن آن مسیر می‌پرداختم تا مسیر بعدی پیدا شود. این بین هم خیلی به گزینه‌هایی که قبلا داشتم و می‌شد طی کنم و رد کردم فکر نکنم! اما مگر می‌شود؟ آدمیزاد است دیگر. گاهی دلش می‌خواهد در زمان سفر کند!


پی‌نوشت: این پی‌نوشت یکی از بی‌ربط‌ترین پی‌نوشت‌های این وبلاگ خواهد بود. البته اشکالی ندارد چون به هر حال پی‌نوشت بی‌ربط کم نداشته‌ایم! تهش می‌خواستم بگویم چقدر پیدا کردن شخصی که حرف‌های آدم را بشنود و حداقل نیم‌ساعت به هزاران پیش‌فرض ذهنی خودش و قضاوت‌هایش آلوده نکند سخت است. تازه این را بگذارید کنار اینکه چقدر سخت است که یک کسی را پیدا کنیم که علاوه بر مورد قبل به گونه‌ای باشد که آدم نخواهد او را اذیت کند و به قولی خودش در شرایط سختی نباشد. من که فکر می‌کنم در نهایت همه‌اش به خودسانسوری ختم خواهد شد.


این ترم‌ در دانشگاه با یک مفهوم بسیار جالب آشنا شدم. یا یک اسم گذاری دقیق‌تر روی پدیده‌ای که احتمالا خیلی از ما تجربه‌اش کرده‌ایم.

 

وقتی تیم‌های نرم‌افزاری راه‌حل ساده‌ ای را که قابل پیاده‌سازی در زمان کم است به جای راه‌حل پیچیده‌تر اما بهینه‌تری که زمان زیادی برای پیاده‌سازیش لازم است انتخاب می‌کنند، می‌گویند تیم بدهی فنی» ایجاد می‌کند و پروژه را جلو می‌برد. بدهی فنی» یا technical debt» نشانه‌ای از پذیرفتن نقص‌ها و مشکلاتی است که می‌توانستند بهتر حل شوند، اما به خاطر وقت کم یا بودجه‌ی کم، و به طور خلاصه، به علتی که عجله‌ی زمانی یا مالی داریم، آن‌ بدهی را می‌پذیریم و فعلا کار را انجام می‌دهیم، تا روزی، که هر چه زودتر باشد بهتر است، برگردیم و این بدهی‌‌ها را بپردازیم. یکی از نکات مورد توصیه در این تیم‌ها هم معمولا این است که باید این بدهی‌ها را زودتر پرداخت کنیم و کیفیت کد را بهبود بدهیم تا روزی متوجه نشویم که بدهی‌های زیادی داریم که روی هم تلنبار شده‌اند و کیفیت کد بسیار پایین است و تست ننوشته‌ایم و خطاها زیاد هستند و معماری سیستم بسیار بدتر از آن است که باید باشد.

 

داشتم پیش خودم فکر می‌کردم که ماها هم خیلی جاهای زندگی‌مان بدهکار می‌شویم. بدهکار عاطفی، بدهکار احساسی، بدهکار مالی یا بدهکار فکری. یک‌سری اشتباهات و مشکلات و بی‌توجهی‌ها را می‌پذیریم برای این که عجله‌ی‌مان در جنبه‌های دیگر زندگی‌مان را رسیدگی کنیم و در آن‌ها رشد کنیم. مسایلی که در ذهنمان شکل می‌گیرند را رها می‌کنیم  و به آن‌ها نمی‌پردازیم. به خودمان فکر نمی‌کنیم و تفکرات عمیق را به تعویق می‌اندازیم. در واقع از قسمت‌ها و جنبه‌های دیگر زندگی وام می‌گیریم و رشد می‌کنیم.

 

البته این امر به خودی خود اشکالی ندارد. پذیرفتن بدهی فنی در واقع می‌تواند یک تصمیم بسیار هوشمندانه باشد و در واقع حداقل در آن محیط و شرایط تیم نرم‌افزاری خیلی مواقع ناگریز است، اما وقتی اذیتکننده می‌شود آرام آرام هم فراموش می‌کنیم که کلی بدهی داشته‌ایم در جاهای مختلف. بدهی‌های پرداخت‌نشده‌ای که حالا روی هم تلنبار شده‌اند و به آن‌ها رسیدگی نمی‌کنیم و سعی می‌کنیم فراموششان کنیم. این‌ وضعیتی است که در آن درس هم به آن اشاره می‌شد که بسیار نامطلوب است. به نظرم در زندگی هم نامطلوب است. قرض‌ها را باید پرداخت. قبض‌هایی که روی همدیگر تلنبار می‌شوند.


  • عمیقا متاسفم.
  • درکت می‌کنم.
  • همدردی صمیمانه‌ی من را بپذیرید.
  • خیلی ناراحت شدم.

هر از گاهی، وقتی با رویدادی ناگوار در زندگی به ناچار هم‌مسیر می‌شویم، این جملات را می‌شنویم. وقتی اتفاقی تلخ بر زندگی یکی از دوستانمان، نزدیکانمان یا آشنایانمان سایه می‌اندازد هم این جملات را از گنجینه‌های غنی احساسات خود برداشت می‌کنیم و سخنمان را به آن‌ها مزین می‌کنیم. جواهراتی البته پلاستیکی و بی‌درخشش.

 

همدردی عمیق که عزیز من گفته نمی‌شود، درک‌کردن و فهمیدن که به زبان نمی‌آید. این‌ها دیده می‌شوند. اصلا نیازی به گفتن و نوشتن‌شان نیست. همدردی صمیمانه وقتی است که می‌رویم و اگر دوستمان مادرش را از دست داده بغل می‌کنیم، کارهایی را که دارد برایش ساکت و بی‌صدا انجام می‌دهیم و اگر نیاز به شنیده شدن دارد دو ساعتی سکوت می‌کنیم و می‌شنویم، خانه‌‌اش را مرتب می‌کنیم و به او اطمینان می‌دهیم که اگر نیاز به صحبت کردن دارد ما همیشه پیش او هستیم. این جملات پلاستیکی برای هم‌دردی نکردن و بار هم‌دردی کردن را از دوش خود برداشتن هستند. همدردی واقعی وقتی است که دوستمان کارش را از دست داده، برایش دنبال کار بگردیم و بپرسیم و جست و جو کنیم و به او یاد بدهیم کجاها از نظر ما ممکن است کارش را راه بیاندازند. جملات زیبا‌ی مصنوعی و تکراری را که هر کسی می‌تواند لقلقه‌ی زبانش کند. این‌ها برای کسی است که ما را از دور می‌شناسد و انتظاری بیش‌تر از همین سطح توجه از او نمی‌رود. 

 

همانطور که عشق واقعی در من عاشقت هستم‌ها» دیده نمی‌شود، در کمک کردن‌ها وقتی خودمان در سختی هستیم، شب‌زنده‌داری‌ها و نوشته‌های بدیع و با حوصله دیده می‌شود. همانطور که شجاعت و خستگی‌ناپذیری اعلام نمی‌شود، بلکه زیر فشارها و سختی‌ها آزمایش می‌شوند. همانطور که علم‌آموزی و دانش‌جویی در شب‌های بی‌خوابی و در آزمایشگاه بیدار شدن‌ها و لای کتاب‌ها فرو رفتن و چک‌نویس‌ها را یکی پس از دیگری پر کردن و پرس و جو و به این در و آن در زدن دیده می‌شود، نه در درس‌خواندن‌های دورهمی در کافه‌های مجلل و استوری‌های اینستاگرامی متعاقبشان.

 

 احساسات عمیق در نوشته‌ها و گفته‌ها در قالب کلماتی چون عشق و هم‌دردی و هم‌دلی و شجاعت و صمیمانه رسوب نمی‌کنند، آن‌ها در گفته‌های عادی و اعمال و کارهای ما جاری می‌شوند. هم‌دردی ما سرریز می‌کند در تلاش‌هایمان برای خلاص کردن عزیزمان از مشکلاتی که برایش پیش‌ آمده، از تلاش برای فکر کردن برای راه‌حلی برای او، از گذاشتن ساعاتی وقت و شنیدن حرف‌های او، وگرنه لغزاندن دست‌ها بر روی دکمه‌های کیبرد برای نوشتن جملاتی تکراری که بارها و بارها شنیده‌ایم از پس هر نا‌اهلی برمی‌آید. 


 


آیا هیچ‌گاه می‌توان همدلی کرد؟ آیا ما می‌توانیم همدلی و همدردی کنیم، وقتی خودمان مبتلا نیستیم؟


فرض کنید یک نفر که شما نمی‌شناسیدش مبتلا به بیماری‌ای سخت، مثلا سرطانی سخت و پیچیده یا دیابتی شدید، شده باشد. آیا می‌توانید با او همدردی کنید؟ البته شاید بپرسید که منظور من از همدردی و همدلی چیست؟ منظورم نوعی از همدلی و همدردی است که طرف مقابل احساس کند که ما احساسات او را همانگونه که هست می‌فهمیم و درد و رنجش، امیدواری و نا‌امیدیش، ترس‌ها و نگرانی‌هایش را همان‌طور که هست می‌فهمیم. نوعی از همدلی و همدردی را می‌گویم که وقتی به شخص می‌گوییم که او را می‌فهمیم و عمیقا متاسف هستیم، او صداقت را در چهره‌ی ما ببیند و لحظه‌ای احساس کند که ما در دردش شریک هستیم، نه اینکه آن چه گفته‌ایم جمله‌ای پلاستیکی و مصنوعی و ابراز تاسفی نمایش‌وار و عروسکی به صرف حفظ آداب و ادب بوده است. آیا می‌توانید برای لحظاتی آنقدر احساسات او را عمیق در ذهن خود بازسازی کنید، گویی که جای او هستید و این اتفاق برای خودتان افتاده است و با صداقت این احساس خود را برای او بیان کنید؟
فرض کنید گل‌چهره مبتلا به بیماری‌ای است که درد زیادی را تحمل می‌کند و احتمال کمی برای رهایی از آن دارد. آیا ما که به آن بیماری مبتلا نیستیم می‌توانیم با گل‌چهره همدردی و همدلی کنیم؟ می‌توانیم واقعا درد او را احساس کنیم و این را به گونه‌ای به او منتقل کنیم که احساس کند از دردش کاسته شده و آن را با ما قسمت کرده‌ است؟ 

 


از نظر من بسیار دشوار است. اگر ما درد سوختگی شدید را تحمل نکرده باشیم، وقتی که پوست، اعصاب و روان ما در آرامش کامل هستند و سیستم عصبی ما دایما در حال ارسال سیگنال‌های سوختگی و سوزش نیستند، چطور می‌توانیم با کسی که سوختگی شدید دارد هم‌دردی کنیم؟ یا وقتی چهر‌ه‌ی‌مان توسط یه سوختگی زیبایی قدیم خودش را از دست نداده، چطور می‌توانیم حال کسی را که در یک آتش‌سوزی چهره‌اش آسیب دیده است بفهمیم؟ احتمالا وقتی به او می‌گوییم که من عمیقا از این که این اتفاق برای شما افتاده است ناراحتم.» حتی شاید او احساس بسیار بدی نسبت به ما پیدا کند. او فکر می‌کند که ما نمی‌توانیم عمیقا احساس او را احساس کنیم گویی که این اتفاق برای ما افتاده است، ما صورتی سالم و پوستی سالم داریم. 


از نظر من، حتی مساله از این هم پیچیده‌تر است. ما اگر قبلا هم اتفاقی که برای شخصی افتاده است را تجربه کرده‌باشیم، درد و رنج آن لحظات برای ما به سختی قابل بازیابی حقیقی و دوباره است. همه‌ی ما احتمالا لحظاتی را در زندگی تجربه کرده‌ایم که بسیار گشنه بوده‌ایم یا در مکانی عمومی نیاز به دست‌شویی داشته‌ایم یا بسیار خسته‌بوده‌ایم اما نمی‌توانسته‌ایم بخوابیم و یا قلبمان شکسته است، همین الآن سعی کنید که احساسات آن زمان را به صورت عمیق به خاطر بیاورید. آیا می‌توانید؟ آیا می‌توانید درماندگی، خستگی، استیصال، درد و رنج آن لحظات را برای چند دقیقه تجربه کنید؟ من فکر می‌کنم وقتی به خاطر آوردن آنچه تجربه کرده‌ایم، انقدر دشوار است، احساس کردن آنچه تجربه نکرده‌ایم،‌ بسیار دشوارتر خواهد بود. گاهی شاید نهایت هم‌دردی این باشد که بفهمیم نمی‌توانیم درد و رنج شخص دیگری را آن‌طور که باید و شاید بفهمیم.
 


خاطراتم زنده شده‌اند. توی اتاق کوچک دانشکده کنار لابی خودم و آریا را می‌دیدم که پروژه‌ی کامپایلرمان را می‌زدیم و خوراک جوجه‌ی با استخوان ر ا بدون قاشق و چنگل می‌خوردیم. اینجا با رسول دور میز لابی دور می‌زدیم و صحبت می‌کردیم. سوار ماشین کیانوش شدم و رفتیم خوابگاه برای خواندن درس طراحی زبان‌های برنامه‌نویسی برای پایان‌ترم. درسی که از آن اندک‌مقداری بلد بودیم. اینجا لب پنجره می‌نشستیم و با دوستانمان راجع به دنیا و زندگی صحبت می‌کردیم. یادش بخیر. روزی که اثاث را از طبقه‌ی چهارم کشیدیم و آوردیم به طبقه‌ی دوم آن یکی ساختمان. اینجا، سوار می‌شدم و می‌رفتم برای ترمینال بیهقی برای رفتن به اصفهان و دیدن خانواده. پدرم اینجا، نزدیک ترمینال کاوه،‌ من را سوار می‌کرد و به خانه می‌برد و یادش بخیر گاهی خودم پیاده می‌آمدم و بعد به من اعتراض می‌شد که پیاده خطرناک است نصف شبی. 

 

در آغوش می‌گیرمشان. آغوش‌هایی که هرگز کافی نیستند.


اینجا من در مورد موضوعی نوشتم که ذهنم را مدت‌ها به خودش مشغول کرده بود و آن هم این بود که چرا بعضی بازی‌ها اگرچه امیدریاضی شان مثبت است اما دوست نداریم انجامشان بدهیم و به این ترتیب سری چطور با آمار و احتمال خودمان را بفریبیم» خلق شد!

می‌خواهم از یک چالش ذهنی دیگرم برای شما بنویسم که هنگام خواندن کتاب پادشکنندگی» برایم بسیار شفاف شد و دلم می‌خواهد آن را با شما در میان بگذارم و آن‌هم در مورد نقاط ضعف و قوت نگریستن به میانگین‌هاست. بنابرین لطفا با من بیایید تا سری به کشور میانگین‌بین‌ها» بزنیم. کشوری که مردمش تنها به میانگین‌ها دقت می‌کنند. به معدل‌‌ها، میانگین برتر بودن اقتصادشان در دنیا و میانگین همه چیز.

البته باید دقت کنیم که مردم کشور میانگین‌بین‌ها از اول این اسم عجیب و غریب را برای کشورشان انتخاب نکرده بودند. آن‌ها پس از آشنایی با میانگین گرفتن بسیار ذوق زده شدند و فکر می‌کردند راه به‌روزی و پیشرفت را پیدا کرده بودند و آن چیزی نبود جز بهبود میانگین‌ها و نگرستن به میانگین همه‌چیز در دنیا.

یکی از مشکلات مردم این کشور ورزش نکردن بود و برای همین مدیران این کشور تصمیم گرفتند با کسب یک مقام خوب در المپیک باعث تشویق مردمشان به ورزش کردن بشوند و از آن‌جا که تنها به میانگین‌ها اهمیت می‌دادند تصمیم گرفتند میانگین رتبه‌ی‌شان از تمام کشورهای دیگر بهتر باشد.

پس از دو سال تلاش و سختی‌کشیدن وزیر ورزش کشور میانگین‌بین‌ها برای بهبود میانگین رتبه‌ی کشورشان در ورزش‌ها، المپیک سال ۲۰۲۰ برگزار شده است و ورزشکاران کشور میانگین‌بین‌ها در ۲۸ رشته‌ی المپیک تابستانی شرکت کرده‌اند و میانگین رتبه‌‌ی آن‌ها در این ۲۸ مسابقه ۵ شده است، یعنی اگر رتبه‌های آن‌ها را در ۲۸ رشته جمع بزنیم و سپس بر ۲۸ تقسیم کنیم به عدد ۵ می‌رسیم. این میانگین بسیار عالی است و در واقع بهترین میانگین در میان میانگین تمام کشورها‌ی دیگر است.( البته فرض کنید که این یک المپیک ساده شده است و در هر رشته تنها یک رتبه‌بندی و یک مدال داریم و بنابراین ۲۸ مدال طلا و ۲۸ مدال نقره و ۲۸ مدال برنز بیشتر نداریم). اما چیزی که موجب حیرت وزیر ورزش کشور میانگین‌بین‌ها شده بود این بود که آن‌ها هیچ مدالی دریافت نکردند و در واقع یکی از ضعیف‌ترین نتایج را در میان کشورهای دیگر به دست آوردند و مردم کشور از ورزش و ورزشکاری بسیار سرخورده شدند زیرا کاروان آ‌ن‌ها بدون هیچ مدالی به خانه برگشت.

اما چرا؟ هیاتی دور یک میز چوبی بزرگ جمع شدند و به بررسی مساله پرداختند. وزیر ورزش بلند شد و عرقش را از روی صورتش پاک کرد و گفت: آقایان و خانم‌ها، همان‌طور که در جدول‌ها مشاهده می‌کنید ما در تمامی ورزش‌ها رتبه‌ی ۵ را کسب کرده‌ایم و بنابراین میانگین رتبه‌ی‌مان در تمام ورزش‌ها ۵ شده است که در میان تمام کشورها بهترین رتبه است. اما در المپیک تنها به رتبه‌های اول تا سوم مدال اهدا می‌شود. ما اگر مدال می‌خواهیم،‌باید روی رشته‌هایی که در آن‌ها استعدادهای طبیعی داریم تمرکز کنیم. کاری که من می‌کردم این بود که وقتی در شنا استعداد فوق‌العاده‌ای داشتیم اما در دویدن استعداد کمی داشتیم، بیشتر بودجه را به دو و میدانی اختصاص دادم و بودجه را از شنا گرفتم تا میانگین بهتری خلق شود. من فکر می‌کنم این توجه شدید به میانگین کورکننده‌ شده است. اگر ما در ۱۴ رشته رتبه‌ی اول و در ۱۴ رشته‌ی دیگر رتبه‌ی ۹ را کسب کرده بودیم، الآن ۱۴ مدال طلا داشتیم و یکی از کشورهای پرافتخار این دوره مسابقات بودیم اما باز هم میانگین رتبه‌‌هایمان ۵ بود. من فکر می‌کنم این توجه کور‌کننده‌ی ما به میانگین موجب اشتباهات زیادی در تصمیم‌گیری‌های ما شده است. توزیع رتبه‌هاست که در اینجا تعیین کننده است و نه رتبه‌ها». آرام روی صندلی‌اش نشست. اعضای جلسه با حیرت به او نگاه می‌کردند. انگار فحش یا حرف بدی زده بود. آن‌ها عادت داشتند تنها به میانگین‌ها فکر کنند. یعنی چه که ۱۴ رتبه‌ی یک و ۱۴ رتبه‌ی ۹ با ۲۸ رتبه‌ی ۵ فرق دارد؟ مگر میانگین رتبه‌ها در هر دو یکسان نیست؟

در میان سکوت همه‌ی اعضا، وزیر آموزش و پرورش بلند شد و راست ایستاد و با لحنی محکم و قاطع گفت:من فکر می‌کنم ما در آموزش و پرورشمان هم همین خطا را مرتکب شده‌ایم، ما تنها به معدل دانش‌آموزان اهمیت می‌دهیم. اما دانش‌آموزی که در درس موسیقی نمره‌ی ۲۰ می‌گیرد و در درس ریاضی نمره‌ی ده،‌ به نظر من آینده‌ی روشن‌تری از دانش‌آموزی دارد که در هر دو درس ۱۵ گرفته است زیرا یکی یک استعداد خارق‌العاده‌‌ی موسیقی دارد که می‌تواند به یکی از نوازنده‌های برتر کشور تبدیل شود و احتمالا نیاز چندانی به استعداد خارق‌العاده در ریاضی ندارد و اما دیگری در هر دو متوسط است و نه نوازنده‌ای مشهور می‌شود و نه استعداد دل‌چسبی در ریاضی دارد که بتواند مهندسی خارق‌العاده شود یا ریاضی‌دانی برجسته. عزیزان، میانگین می‌تواند گمراه‌کننده باشد. زیرا گاهی اوقات وقتی در یک زمینه خارق‌العاده هستی دیگر تنها حداقلی از زمینه‌های دیگر کفایت می‌کند. برای یک موسیقی‌دان برجسته، دانستن ریاضیات در حد جمع و تفریق درآمد کنسرت‌هایش یا زمان رسیدن به کنسرت‌هایش کفایت می‌کند. ما با میانگین‌نگری بسیاری از استعدادهای جوانان را سرکوب کرده‌ایم و احتمالا یک جوان با استعداد موسیقی برجسته را مجبور به کار روی فیزیک و ریاضی کرده‌ایم!»

حالا همه جرات پیدا کرده بودند. یکی از این می‌گفت که وقتی کشورشان بهترین منابع را برای کشاورزی و توریست دارد چطور با تمرکز بر میانگین‌نگری رتبه‌ی چیزهای مختلف تصمیم گرفته بودند در پوشاک که در آن ضعف داشتند هم وارد شوند و سرمایه‌ی زیادی هدر شده بود و حالا در هیچ‌چیز برجسته نبودند. او می‌گفت زمانی که کشورشان یک مرکز مهم توریستی بود درآمد زیادی از توریست‌ها داشتند اما وقتی می‌خواستند در زمینه‌ی پوشاک هم وارد شوند اگرچه در هر دو به صورت میانگین بهتر هستند اما درآمدشان کمتر شده است زیرا در هیچ‌چیزی شاخص نیستند. می‌گفت که سود وقتی در زمینه‌‌ای بهترین هستی و در زمینه‌ای ضعیف می‌تواند بسیار بهتر از وقتی باشد که در هر دو متوسط هستی.

یکی از اعضا که کمی ریاضی می‌دانست از این صحبت می‌کرد که آن‌ها بسیاری از جاها میانگین تابع چند مقدار را با تابع میانگین چند مقدار اشتباه گرفته‌اند. او میگفت اگر درآمد شخص حاصل کیفیت کار او در چند زمینه باشد درآمد او بیشتر نزدیک به جمع سود حاصل از هر استعدادش است تا سود حاصل از میانگین اسعدادش در زمینه‌های مختلف. در واقع به زبان ریاضی او می‌گفت که ما خیلی از مواقع توسط میانگین‌ها گمراه شده‌ایم زیرا:

میانگین تابع چند مقدار ااما مساوی تابع میانگین چند مقدار نیست، مخصوصا وقتی تابع مورد نظرمان به کمی بیشترها ممکن است خیلی پاداش بدهد، مثل المپیک که به رتبه‌ی ۴ هیچ نمی‌دهد و به رتبه‌ی سوم مدال برنز می‌دهد
میانگین تابع چند مقدار ااما مساوی تابع میانگین چند مقدار نیست، مخصوصا وقتی تابع مورد نظرمان به کمی بیشترها ممکن است خیلی پاداش بدهد، مثل المپیک که به رتبه‌ی ۴ هیچ نمی‌دهد و به رتبه‌ی سوم مدال برنز می‌دهد

 

همه برآشفته شده بودند. احساس می‌کردند میانگین‌ به‌ آن‌ها خیانت کرده است. البته احساسشان غلط بود. میانگین تنها یک عملگر ریاضی است و آن تمرکز غلط و درک آن‌ها از ریاضی بود که فکر می‌کردند میانگین یک توزیع می‌تواند خیلی خوب آن را توصیف کند و برای همین همیشه به میانگین‌ها دقت می‌کردند. آن‌ها دقت نداشتند که میانگین همه چیز را بیان نمی‌کند. دقت نداشتند که بهتر است در دو یا سه حیطه بسیار استعداد داشته باشند و در بقیه کاملا معمولی و حتی کمی پایین‌تر از معمولی باشند تا اینکه در کل حیطه‌ها استعداد متوسطی داشته باشند. یکی حاصلش می‌شود یک فرد بسیار مشهور و قوی و دیگری آدمی که در همه چیز متوسط است و معمولی.

چند مورد پراکنده:

۱- به نظرم همین موضوع به صورت منفی هم صادق است. یعنی در بعضی محیط‌ها اگر در میانگین خوب باشیم اما در یک چیز به شدت بلنگیم همان یک چیز می‌تواند بسیار بسیار بد باشد. فرض کنید آزمایش خون داده‌ایم و در همه‌ی موارد بهترین حالت را داریم اما در یک مورد مثلا در مورد چربی وضعیتمان بسیار بسیار بد باشد. همین یک مورد برای زیستن در وضعیت نامناسب سلامتی کافی خواهد بود. برای همین همیشه بحث سود نیست و گاهی باید حواسمان باشد که اگر میانگین مناسب به نظر می‌رسد ممکن است در واقع یک نقطه ضعف بسیار نگران‌کننده داشته باشیم.

۲- می‌توان در مورد خصوصیات توابع و تحدب و تعقرشان و خاصیت میانگین تابع مقادیر و تابع میانگین مقادیر حرف‌های بسیار جالبی زد که در کتاب پادشکنندگی هم بسیار به آن پرداخته شده است و من از خواندنشان بسیار لذت بردم. در واقع در توابع محدب، همیشه میانگین تابع مقادیر بیشتر از تابع میانگین مقادیر است.

۳ -ممنونم که متن مرا خواندید. لطف می‌کنید اگر نظرتان را برایم بنویسید و به من کمک کنید تا متنم دقیق‌تر شود. به نظرتون کجاها میانگین‌نگری کردید وقتی مدل مفیدی نبوده؟

۴- اگر دوست داشتید سری به مطلب من در مورد باز‌های با امیدریاضی مثبت هم بزنید.(اینجا)

 


ترم سوم مهندسی کامپیوتر بود که درس آمار و احتمال را گرفته بودم و حالا دیگر می‌فهمیدم که امیدریاضی به صورت دقیق چه معنی می‌دهد. البته قبل از آن هم با مفهوم امید ریاضی اندکی کار کرده بودم. اگر نمی‌دانید امید ریاضی چیست، باید بگم که مفهوم بسیار ساده‌ای است که الآن در دو خط برایتان توضیح می‌دهم.

فرض کنید که من سکه، یک سکه‌ی سالم که به احتمال نیم شیر و به احتمال نیم هم خط می‌آید، می‌اندازم و اگر شیر آمد شما ده هزار تومن می‌برید و اگر خط آمد من از شما دو هزار تومان می‌گیرم. پس همان‌طور که مشخص است اگر یک‌بار این بازی را انجام بدهیم،‌ به احتمال نیم شما ده‌هزار تومن می‌برید و به احتمال نیم هم دو هزار تومان می‌بازید. امیدریاضی در واقع نتیجه‌ی میانگین بازی است اگر این بازی را بی‌نهایت بار، فرض کنید خیلی خیلی زیاد انجام بدهیم، اگر چه حرف دقیقی نیست،‌ تکرار کنیم. خوب، اگر تعداد بی‌نهایت بار با هم بازی کنیم، نصف مواقع شما ده‌هزار تومن می‌برید و نصف مواقع هم دو هزار تومان می‌بازید و در نهایت شما به صورت میانگین به ازای هر بازی ۴ هزار تومن می‌برید. بنابراین امید ریاضی سود شما از این بازی چهار هزار تومان هست(دقت دارید که توضیح من از دو خط بیش‌تر شد اما خب اشکالی ندارد!).

پس امید ریاضی یک چیز،‌میشود مقدار میانگین آن چیز وقتی ما بازی مدنظرمان یا فرایند مدنظرمان را خیلی خیلی زیاد بار تکرار کنیم. اما حالا چرا دارم این‌ها را می‌نویسم؟ چون که مساله‌ای ذهنم را درگیر کرده بود که در ادامه آن را برای شما طرح می‌کنم:

 

فرض کنید که به آدم‌ها می‌گوییم که بیایید بازی کنیم. به شما اول ده هزار تومان می‌دهم. حالا یا همین‌جا بازی را تمام می‌کنیم یا سکه می‌اندازم و اگر شیر آمد ده هزار تومان دیگر به شما می‌دهم و اگر خط آمد از شما هشت هزار تومان می‌گیرم. قاعدتا مایل به انجام بخش اول بازی و دریافت ده‌هزار تومان هستید. اما آیا بازی را همین‌‌جا تمام می‌کنید یا دوست دارید که بخش دوم که انداختن سکه است را هم انجام بدهیم؟

چیزی که من را بسیار گیج می‌کرد این است که با وجود این‌که امیدریاضی این بازی با سکه انداختن مثبت است اما من رغبتی به انجام مرحله‌ی دوم که همان سکه انداختن باشد در این بازی نداشتم و ترجیح می‌دادم ده‌هزار تومانم را بگیرم و بروم. امیدریاضی سود این بازی با انجام بخش سکه، یا همان میانگین سود اگر خیلی خیلی بار این بازی را با سکه‌ انداختنش تکرار کنیم برابر با یازده هزار تومان است که از خود بازی بدون انجام بخش سکه که می‌شود ده‌هزار تومان بیش‌تر است. اما چرا من چندان به انجام آن راغب نبودم(و احتمالا شما هم چندان راغب نیستید)؟ این چیزی بود که بسیار من را گیج می‌کرد و همان احساسی است که می‌خواهم در این پست به آن بپردازم.

بیایید با هم دیگر این احساس را حلاجی کنیم. یکی از راه‌های خوب حلاجی کردن تغییر دادن و اغراق کردن مساله است. من به خاطر این که امیدریاضی این بازی مثبت بود احساس می‌کردم که درگیرشدن در این بازی باید عقلانی باشد. اما چرا احساس خوبی از این بازی نداشتم. فرض کنید که بازی به صورت دیگری بود. به این صورت که بدون هیچ سکه‌‌انداختنی من در مرحله‌ی دوم به شما هزار تومان می‌دادم. در این صورت همه راغب هستیم که در این بازی شرکت کنیم. درست است؟ امیدریاضی سود ما از این بازی هم یازده هزار تومان است اما چه چیزی با بازی قبلی فرق کرده است؟

برای درک بهتر قضیه می‌توانیم کمی اعداد را بزرگتر کنیم تا بهتر دلایل پشت‌پرده‌ی محاسبات ذهنی خودمان را درک کنیم. فرض کنید به جای ده هزار تومان یک میلیارد تومان قرار بدهیم. یعنی فرض کنید ابتدا به شما یک میلیارد تومان می‌دهم. حالا یا بازی را همین‌جا تمام می‌کنیم یا سکه می‌اندازم و اگر شیر آمد یک میلیارد تومان دیگر به شما می‌دهم و اگر خط آمد از شما هشتصد میلیون تومان می‌گیرم. حالا در بخش دوم این بازی شرکت می‌کنید؟ در واقع این‌جا احتمالا شما هم مثل من ترجیح می‌دهید که یک میلیارد تومان را بگیرید اما وارد بخش دوم بازی که سکه انداختن است نشوید.

من فکر می‌کنم چیزی که اینجا تعیین‌کننده شده این است که ما اگر وارد بخش دوم بازی بشویم به احتمال نیم دو میلیارد تومان و به احتمال نیم دویست میلیون تومان داریم. پس به احتمال نیم بسیار بسیار خوشحالیم و به احتمال نیم در بهترین حالت کمی خوشحالیم و احتمالا به خاطر اینکه هشتصد میلیون را از دست داده‌ایم ناراحتیم. اما اگر وارد این بازی نشویم یک میلیارد را داریم و بسیار خوش‌حالیم فقط کمی ناراحتیم که شاید می‌شد دو میلیارد باشد. برای همین ترجیح می‌دهیم راهی را برویم که به صورت قطعی بسیار خوشحالیم تا راهی که به احتمالی بسیار بسیار خوشحال و به احتمالی در بهترین حالت اندکی خوش حالیم! در واقع راه دوم عدم‌اطمینان بیشتری دارد و نتایجش خیلی خیلی فرق دارند اگرچه امیدریاضیش مثبت است.

پس در واقع قضیه این است که امیدریاضی اگرچه سعی می‌کند وضعیت را برای ما ساده کند و سعی کند شهودی از وضعیت سود ما در بازی به ما بدهد اما ساده‌سازی کارآمدی در این وضعیت نیست زیرا ما انسان‌ها به فاصله‌ی حالت‌های ممکن هم دقت می‌کنیم و گاهی ترجیح می‌دهیم که راهی مطمین‌تر را با احتمال کمتری برای رخ‌دادن رویدادهای ناگوار امتحان کنیم ولو راه دیگر امیدریاضی‌اش بیشتر باشد و البته این از نظر من بسیار بسیار هم عقلانی است! دقت کنید که امیدریاضی در مورد میانگین سود وقتی خیلی خیلی بار یک بازی را تکرار کنیم حرف می‌زند و نه در مورد انجام یک‌بازی تنها برای یک بار(ممکن است بازی با امیدریاضی شش هزارتومان سود را با بازی‌ای که به صورت قطعی به شما شش هزار تومان سود می‌دهد اشتباه بگیریم).

به همین علت هم هست که اگر رودی یک و نیم متر عمق داشته باشد ااما از آن رد نمی‌شویم(مثال از کتاب قوی سیاه گرفته شد)،‌ زیرا اگر کل رود یک و نیم متر عمق داشته باشد می‌توانیم از آن رد شویم اما اگر نیمی از آن نیم متر و نیمی از آن دو و نیم متر عمق داشته باشد غرق می‌شویم، البته فرض کرده‌ام که شنا بلد نیستیم یا در آن رود نمی‌توان به راحتی شنا کرد. در واقع میانگین عمق یک رودخانه اطلاعات کافی برای تصمیم‌گیری ما در رد شدن یا نشدن از آن به ما نمی‌دهد و به همین ترتیب امیدریاضی یک بازی اطلاعات کافی برای تصمیم‌گیری ما در درگیر شدن یا نشدن در آن بازی را به ما نمی‌دهد. این‌ که احساس کنیم اگر امیدریاضی یک بازی مثبت است پس حتما شرکت در آن عقلانی است، به خاطر این است که ذهن ما درگیر یک ساده‌سازی ریاضی شده است که برای کمک به ما در شرایط ابهام برای گرفتن شهودی نسبت به محیط ابداع شده بود اما حالا دامن‌گیر شده و ما را به شهودهای غلط می‌رساند! این هم برمی‌گردد به این‌که همیشه باید مواظب باشیم که مدل‌هایی که برای ساده‌کردن دنیا می‌سازیم، ااما دقیق نیستند و خیلی مواقع باید مدل‌هایمان را عوض کنیم و نه اینکه بر مدل‌های غلط خودمان پافشاری کنیم! البته دوست دارم در این مورد چیزهایی را که جدیدا خوانده‌ام برایتان بنویسم که خواهم نوشت. فعلا برایم بنویسید که نظرتان در مورد این موضوع چیست.

چند مورد پراکنده:

۱- اگر قرار باشد خیلی خیلی بار بازی کنیم و سپس میانگین سود را دریافت کنیم،‌ بهتر است خیلی خیلی بار با سکه انداختن بازی کنیم! البته باید حواسمان باشد و این خیلی خیلی بار را به صورت دقیقی تعیین کنیم.

۲- در واقع می‌توانیم کمی مدلمان را دقیق‌تر کنیم و بگوییم واریانس(معیاری از پراکندگی و دوری نتایج احتمالی از هم‌دیگر) سود بازی با سکه انداختن خیلی زیاد می‌شود اگرچه امیدریاضی‌اش هم کم می‌شود. البته باز هم دقت کنیم که با وارد کردن واریانس همه‌چیز حل نمی‌شود و باز هم آن هم ساده‌سازی‌است که ما شرایط را بهتر درک کنیم.


مدتی است که در شبکه‌های اجتماعی مثل تلگرام و توییتر می‌بینم که دوستانم ویدیوهایی را ارسال می‌کنند که در آن‌ها از رهگذران کوچه‌ها و خیابان‌های شهری(که معمولا تهران یا اصفهان است) سوال‌هایی پرسیده می‌شوند و گزیده‌هایی از پاسخ‌های این رهگذران به ما نشان داده می‌شوند. 

 

 احتمالا اگر با این نوع از محتوا روبرو شده باشید، متوجه منظور من شده‌اید. سوال‌ها هم از شیر مرغ هستند تا جان آدمیزاد،‌ازکتاب خواندن و نخواندن هستند تا نظر مردم در مورد شبکه‌های اجتماعی و تاثیرات آن‌ها بر سلامت روان، تا موافق بودن یا نبودن با یک ایده و عقیده و تا نظرات مردم درباره‌ی زندگی عاطفی‌شان و وضعیت روابط دختر و پسر و مشکلات اقتصادی‌شان و صرفه‌جویی کردن و نکردنشان و موافقت یا عدم موافقتشان با کنکور و غیره. من در این نوشته می‌خواهم یکی از نگرانی‌هایم را در مورد این نوع ویدیوها با شما به اشتراک بگذارم تا با هم‌دیگر کمی به آن فکر کنیم.

 

 

نگرانی من: ما در حال دیدن یک گزینش هستیم، اما این گزینش بودن را ذهن ما نمی‌فهمد و ما از روی آن‌ به صورت ضمنی نتایج آماری می‌گیریم:

 

 آقا فریدون، که یک شخصیت خیالی است، از سهامداران بزرگ یک شرکت سیگارسازی است. فریدون دوست دارد که مردم در جامعه به کشیدن سیگار تشویق شوند و افراد بیشتری سیگار بکشند و آن‌هایی هم که سیگار می‌کشند، با خیال راحت سیگار بیشتری بکشند. دلش هم می‌خواهد که با ساختن یک ویدیو از مردم نظرسنجی کند و در نهایت این ویدیو به صورتی باشد که مردم چهره‌ای دلپذیر از سیگار کشیدن ارایه دهند و معتقد باشند که در نهایت زندگی‌شان بعد از سیگار از زندگی‌شان قبل از سیگار بهتر بوده است. مشخص است که یکی از روش‌های پیش روی آقا فریدون این است که از افرادی ساختگی بخواهد که دیالوگ‌هایی از پیش تعیین شده و با آب و تاب در مورد آرامش ناشی از سیگار کشیدن و دروغین بودن مضرات ادعا شده توسط دیگران بخوانند. البته شاید ویدیوی آقا فریدون ویدیوی پر آب و لعابی در بیاید اما اگر یکی از این بازیگرها بعدها ساختگی و دروغین بودن ویدیو را لو بدهد، اعتبار آقا فریدون به شدت خدشه دار می‌شود. پس بهتر است به فکر یک حرف راست اما با پیامی دروغ باشد! یعنی بهتر است که راستی بگوید که از آن  استنتاج‌های دروغین و خطرناک شود. به نظر شما چه راستی بگوید بهتر است؟ آقا فریدون اینجا با یکی از این شرکت‌های ویازی تماس می‌گیرد و از آن‌ها می‌خواهد که فکر چاره‌ای برای او باشند و به آن‌ها پیشنهاد رقم‌های بزرگ مالی می‌دهد: شرکت شیره‌برسرمالان»!

شرکت شیره‌برسرمالان نمی‌تواند از خیر پیشنهاد چرب و نرم آقا فریدون بگذرد و برای همین به فکر ساخت ویدیویی راست اما دروغین می‌افتد که نه دروغ گفته باشد و اعتبار شرکت خراب شود و هم آقا فریدون راضی شود و پیشنهاد هنگفتش را به شیره‌برسرمالان پرداخت کند. فیلمبردار شرکت، آقا مهدی، و مجری‌شان، آقا کیانوش که صدایی زیبا و دل‌نشین دارد، دوربین را برمی‌دارند و با صد نفر که سیگاری هستند مصاحبه می‌کنند. از آن‌ها می‌پرسند که به نظر شما زندگی‌تان قبل از سیگار کشیدن بهتر بود یا بعد از آن؟ آیا سیگار کشیدن کمکی در زندگی به شما کرد؟

فرض کنید از جمعیت سیگاری‌های ایران نود و پنج درصد آن‌ها معتقدند که در نهایت سیگار کشیدن به ضررشان تمام شده و اعتیادی مضر است که بدبختانه دوری کردن از آن برایشان ممکن نیست. هم‌چنین، پنج درصد معتقد هستند که سیگار باعث آرامش روانشان شده و مضرات سلامتی آن را یا نشنیده‌اند یا به نظرشان به شدتی که تبلیغ می‌شود نیست. این افراد مثال می‌زنند که فلانی هفتاد سال عمر کرد و تا آخر عمر هم مثل یک خان یک پاکت سیگار می‌کشید و نه سرطان ریه گرفت و نه سکته‌ی قلبی کرد.

با تمام این فرضیات، پس اگر پنج درصد جامعه‌ی سیگاری‌ها معتقد باشند که سیگار برایشان مفید بوده است، اگر آن‌ها با صد نفر مصاحبه کنند، حدود پنج نفر را دارند که موافق سیگار کشیدن و مضرات آن بوده‌اند و نود و پنج نفر هم حرف‌هایی بر علیه سیگار کشیدن زده اند(البته این محتمل‌ترین نتیجه است،‌ نتایج دیگر تا حدی نزدیک به همین هستند، اما برای کاستن از پیچیدگی ریاضی متن از این بحث‌های دقیق ریاضی که ما را از اصل بحث دور می‌کنند می‌گریزم. یک خواننده‌ی تیزبین به خودی خود متوجه منظور من خواهد شد.)

حالا شرکت شیره‌برسر‌مالان چطور با این پنج نظر موافق سیگار و نود و پنج نفر مخالف سیگار ویدیوی تاثیرگذاری برای آقا فریدون بسازد؟ این شرکت می‌تواند یک ویدیو بسازد که در آن فقط نظرات این پنج نفر مخالف حضور دارد. اما مدیر شرکت شیره‌برسرمالان فکر نمی‌کند که اینطوری بتواند مردم را به درستی گول بزنند، به هر حال همه می‌دانیم که حداقل افرادی در جامعه هستند که با سیگار مخالفند،‌پس ساختن چنین ویدیویی داد بینندگانش را در می‌آورد و ممکن است در نهایت آبروی آقا فریدون و شرکت شیره‌برسرمالان بریزد. برای همین مدیر شرکت اندیشه‌ی دیگری می‌کند.

 

او پنج نفری که سیگار را تبلیغ کرده‌اند را در ویدیو قرار می‌دهد و همراه آن‌ها پنج نفری را قرار می‌دهد که با سیگار مخالف هستند. حالا معجون بهتری دارد. در ویدیو ده نفر هستند نظر می‌‌دهند و نیمی از نظرات هم مثبت است. بنابراین هر کس این ویدیو را ببیند، اولا راضی خواهد بود که در هر حال هم افرادی هستند در جامعه که از مضرات سیگار گفته‌اند و هم افرادی هستند که نظرات مثبتی دارند و البته این پیغام منتقل خواهد شد که در این نظرسنجی از مردم! نیمی از افراد از سیگار دفاع کرده‌اند! چیزی که احتمالا با شهود اولیه‌ی ما چندان سازگار نیست اما شاید چندان هم داد ما را در نیاورد. البته شاید آقای فیلم‌ساز بخواهد از ترکیب چهار نظر مثبت و شش نظر منفی استفاده کند اما به هر حال به صورت ضمنی اعدادی همانند پنجاه و چهل و سی درصد در مورد درصدی از جمعیت که موافق سیگار هستند تبلیغ می‌شود، اعدادی که به شدت از واقعیت فاصله دارند. حالا سیگاری‌ها با خیال راحت‌تری سیگار می‌کشند، احساس می‌کند که مضرات آن‌طورها هم که تبلیغ می‌شوند نیستند. البته فیلم‌ساز ممکن است از این حریص‌تر باشد و مثلا نظر پنج نفر موافق را بگذارد و دو نفر مخالف، اما احتمالا داد همه در می‌آید. اما به هر حال آقا فریدون راضی است. مصاحبه‌ها واقعی هستند و حالا مردم راحت‌تر، با وجدانی آسوده‌تر و بیش‌تر سیگار می‌کشند.

 

این نگرانی اول من بود. این که فراموش کنیم در حال دیدن یک گزینش هستیم که ااما سهم نظرات مردم در آن با سهم نظرات مردم در دنیای واقعی یکسان نیست و ممکن است تفاوت‌های شدید داشته باشد.

 

یادم هست که شخصی بود که در اینستاگرام کلیپ‌هایی می‌گذاشت که در آن‌ها ادعا می‌‌کرد می‌تواند ذهن مردم را بخواند. مثلا از اشخاص می‌خواست یک عدد بین یک تا بیست را روی کاغذی بنویسند و در صندوق بیاندازند، سپس او حدس می‌زد چه عددی را نوشته‌اند و در همه‌ی موارد هم درست بود. چهار پنج مورد هم نشان می‌داد از ذوق زدگی مردم از حدس‌ زدن این فرد. البته دستورالعمل ساختن‌ این ویدیوها ساده است، از دویست نفر همین کار را بخواه و هر بار یک عدد تصادفی بگو. به هر حال پنج شش موردی درست در‌می‌آید. آن‌ها را پشت هم بچین و ادعا کن که یک ذهن‌خوان برجسته‌ای. از این موارد ویدیو‌ها کم نیست.

احتمالا شما هم ویدیو‌هایی را دیده‌اید که در آن‌ها پاسخ مردم به سوالی مشخص بسیار عجیب و غریب است. مثلا در مورد وضعیت روابط عاطفی مردم، نظراتشان، فرهنگشان و غیره. اینجا باید همیشه دقت داشته باشیم که حتی خود ویرایشگر ویدیوها هم احتمالا چون می‌خواهد ویدیویی جذاب بسازد، نظرات شدید‌تر و شوکه‌کننده‌تر را نشان خواهد داد و البته همیشه باید در نظر داشته باشیم که سازنده‌ی ویدیو ممکن است در پی تلقین ضمنی نظرات خودش در آن ویدیوها باشد و کسانی که آن نظرات را ابراز کرده‌اند بیشتر و پرتعداد تر از توزیع واقعی آن در تلویزیون نشان دهد. 

 

پی‌نوشت: البته آنچه مطرح کردم یک نگرانی است. منظورم من این نیست که تمام ویدیوها همین کار را می‌کنند، بلکه منظور من این است که ما هنگام مصرف چنین محتواهایی باید کاملا هشیار باشیم! البته اگر صادق باشم به نظر من گاهی بهتر است این ویدیوها را نبینیم و اگر نیاز به آمار داریم از روش‌های صحیح آماری، در ابعاد گسترده‌تر استفاده کنیم.


مدتی هست که کمتر می‌نویسم. گفتم بیام و یه سلامی بکنم. برایتان چند عکس از مهره‌های زیبا آوردم که با اون‌ها دست‌بند قراره درست بشه. این عکس‌ها شما رو یاد چی‌ها می‌اندازند؟ برام بنویسید. نظر خودم رو هم آخر همین متن نوشتم:

 

ااین‌ عکس‌ها به ترتیب من رو یاد ماهی‌های قرمز توی حوض، برگ‌های پاییزی روی چمن‌ها، ابرها در آسمان، و برگ‌های پاییزی روی چمن‌ها به همراه گل‌های بنفش می‌اندازند! نظر شما چیه؟


من آخرش هم نفهمیدم اندازه‌ی قلمم رو چند بذارم رو این وبلاگ خوبه! همین هم دردسره‌ها. تهش برای همینه این ویرگول اینا میگیره کارشون. البته من خیلی همدل نیستم باهاشون. من با اینکه اون ویژگی‌های فردی حذف میشه کاملا مشکل دارم. مثلا قالب و این‌ها. کاش یکمی بذارن آدم شخصی‌سازی کنه. خب بگذریم حالا از ویرگول و این حرف‌ها. 

دلم می‌خواهد یکم از چیزی بنویسم که این روزها ذهنم رو مشغول کرده. البته کم. نمیدونم. اما کلا به خاطر اینکه این چند ماه یه جاهاییش خیلی بهم فشار وارد شد برای انجام کارهام اما یه جاهاییش بسیار منتظر بودم و اصن جلو نمیرفت شاید بهتر این حرف رو فهمیدم. چه حرفی؟‌در ادامه میگم.

 

داشتم سنکا رو مطالعه میکردم. یه کتابی داره به نام در مورد کوتاهی زندگی». البته حقیقتش فکر کنم اینا شاید یه نامه‌ای برای کسی بوده یا مقاله‌طوری و دقیق نفهمیدم چطوریه. آخه اون زمان‌هاکه میشه هزاران سال پیش(فکر کنم حدود دو هزار سال پیش. مال زمان امپراطوری رومه طرف) شاید اینطوری نبوده که راحت کتاب بنویسن. حالا بگذریم. ایشون یه جاییش میگه اون کسی که کلا نمیتونه بشینه به گذشته‌اش فکر کنه انگار اصلا خیلی زندگی نکرده و در واقع فقط وجود داشته. میگه فرضی کنید زمان یه آبی هست که هی میریزه تو ظرف ذهن ما برای اینکه این ظرف پخته بشه یا پرآب بشه و کامل بشه. حالا میگه کسی که اصلا نمیتونه به گذشته‌اش فکر بکنه و وقایع رو بخاطر بیاره(حالا شاید مثلا بخاطر اینکه یادش رفته یا براش دردناکه یادآوریش یا هر چی) ذهنش مثل یه ظرف سوراخه. هیچ‌چیزی ازین زمان عایدش نمیشه. اما کسی که بشینه فکر کنه و پندهاش رو بگیره هی ذهنش پر میشه و این حتی یه عمر کوتاه هم براش کلی پرحاصله.

 

البته من مونده‌ام حقیقتش. چون مثلا یه سری هم میگن که خب گذشته میتونه پابند آدم بشه و جلوی جلو گرفتنش رو بگیره. چطور این دو جمله در کنار هم قرار میگیرن؟ چرا هر دو شون به نظر منطقی میان اما انگار با هم مشکل دارند؟

 

من راستش به این سرعت و همیشه متصل بودن آدم‌ها که فکر میکنم خیلی دده میشم. احساس میکنم دقیقا همینه که یه جریانی از اطلاعات جدید و آدم‌های جدید رو میریزه تو مغز آدم که همینطور بیان و رد شن و تموم نشن. حتی میگن دیگه. میگن مثلا شما میتونی اسکرول کنی بدون تمام شدن. مثلا اکسپلورر اینستاگرام. یعنی میتونی همینطوری یه جریان از اطلاعات رو بریزی تو مغزت. اما خب مشکل اینه که اگر یه روشی برای فکر کردن بهش و وقت گذاشتن براشون نداشته باشی تهش هیچ‌چی نمیمونه برات.

 

اما خب این دو تا جمله چطوری بهم وصل میشن؟ من به نظرم بحث سر اینه که اصلا اگر نشینی به گذشته فکر کنیو سنگاتو باهاش وا بکنی اینطوریه که پابندت میمونه. یعنی تنها راه باز کردن پابند گذشته اینه که درس‌هاش رو بگیری. چون خود گذشته که نمیافته دنبال ماها. اون اشتباهات و اینا هستن که در واقع تو مغز ما جا خوش کرده‌اند و دوباره تکرار میشوند که بیچارمون میکنند. البته این حرف هم مشکلاتی داره دیگه. مثلا اگر کسی اتفاق بدی براش افتاده باشه و هر روز بهش فکر کنه و بخاطرش بیچاره شه باید چیکار کنه؟ نمیدونم. فکر میکنم راهش اینه که باید بشینه و با استفاده از ابزار اون اتفاق خودش رو بشناسه حسابی و وقتی شناخت یهو باز میشه روحش و دیگه راحته با اون قضیه. حالا اینم یه نگاه منه دیگه. همین قضیه‌ای که برای من رخ داد این پنج ماه باعث شد کلی بیشتر خودمو بفهمم و بشناسم. از محدودیت‌هام تا توانایی‌هام. حالا باز هم بگذریم.

 

اما خلاصه داشتم فکر میکردم به این سرعت وحشتناکی که زندگی رو فرا گرفته. انگار کل هدفه شده این مصرف کردنه اما لذت بردن ازش و تفسیر کردنش و درک کردنش دیگه نه. فقط مهمه که از توییتی به توییت دیگر بپری. از عکسی به عکس دیگر بپری. از لینکی به لینک دیگر. از خطی به خط دیگر. از چتی به چت دیگر. از کانالی به کانال دیگر. از ساعتی به ساعت دیگر.


این متن بدون ویرایش و بدون هیچ نظم و ترتیبی نوشته شده است. اگر حوصله‌ی آن را ندارید آن را نخوانید.

 

در ستایش نگاه به عمل:

می‌دونی چیه. شاید این رو چند بار گفته باشم. حالا ایرادی هم نداره. بذار اصن چند بار گفته باشم. اونم اینه که من حس میکنم باید به عمل آدما نگاه کرد نه حرف آدم‌ها. حالا این شهودای مختلفی داره‌ها. شهودای خیلی مختلفی هم داره. مثلا اگر میخوای بدونی کسی دوستت داره یا نداره اینطوری میشه که نگاه میکنی که برات چیکارها میکنه. مثلا تماسات رو جواب میده؟ یا وقتی ناراحتی حواسش بهت هست؟ یا مثلا یهو میاد سورپرایزت میکنه خوشحالت میکنه؟ یا میبرتت بیرون یا چبدونم احوالت رو میپرسه؟

حالا شاید اینا واضح باشه‌ها. اما آخه معمولا ما یه طور دیگه عمل میکنیم. یه راه سادش اینه که به حرفای طرف گوش میکنیم. مثلا هر وقت میپرسیم که بابا خب چرا اصن جواب ما رو نمیدهی بالاخره یه بهونه‌ای درست میشه دیگه. حالا هزار نوع بهونه هم هست تو این دنیا. شاید بگی که خب شاید واقعا طرف راست میگفت و اینا همش بهونه و ادا نبود. خب درسته، باید حواست به این چیزا هم باشه. اما خدایی خیلی سخت نیست، کافیه ببینی که جدی جدی سرش شلوغه یا نه برای بقیه طرف خوب حاضره و در جواب دادن به تو همیشه تاخیر صدساله داره. اینا خب خیلی مهمن.

پیچیدش نکنم، مثلا احتمالا خیلی‌هامون حس بد این رو داشتیم که وقتی به کسی پیام نمیدیم سین نمیکنه اما تو یه گروه مشترکی که هستیم با هم طرف حسابی حاضرجوابه. اینجا حال هممون بد میشه دیگه. چون مشخص میشه که رسما ما براش اهمیت نداریم. البته حالا پیچیده‌تر هم میشه‌ها. نمیشه راحت نسخه پییچید.

البته خب این روش هم خطا داره‌ها، اما خطاش کمتر بقیه روش‌هاست. آخه میدونی تو حرف و گفتار و اینا میشه خیلی دروغ گفت. اما تو عمل نمیشه. یعنی وقتی مثلا یه نفر برات وقت میذاره یه کاری برات میکنه نمیشه دیگه اینرو راحت انکار کرد. حالا هر چی وقته بیشتر باشه صمیمیته هم بیشتره. قاعدتا با یکی دو بار نباید نتیجه‌ی سختی گرفت اما دیگه وقتی یه پترن تکرار شونده است حرفی نمیمونه معمولا.

حالا بگذریم از طرف و مرف. اصولا در مورد کشورها و اینا هم همینه. میشه کلا چشممون رو ببندیم که تمدارا چی میگن. ببینیم دقیقا اعمالشون چیه. چه کارهایی میکنند. اصلا تو دنیای مهندسی نرم‌افزار هم یه نقل قولی هست که میگه: talk is cheap show me the code. یعنی حرف زدن رو بذار کنار ببینم چی کد زدی چی کار میکنه. این در دنیای آکادمی هم صادقه. به جای اینکه آدم ادعاهای طرف اول مقاله رو میبینه باید نگاه کنه که جدی جدی بالاخره مشکل رو حل کرده یا نه و کدش کجاست و نتایجش کجاست. وگرنه هیچ کسی نمیاد بگه ما کار خاصی نکردیم. احتمالا اکثر انسان‌ها هم دوست ندارند مثلا قبول کنند که انسان‌هایی هستند  که براشون دیگران اهمیتی ندارند. اما در عمل مشخص میشه وقتی میبینیم که طرف جوابمون رو نمیده. نه؟ 

میشه گفت خیلی عمل درکل مهمتره تا حرف. چون عمل متصله به واقعیت اما وقتی به حرفای یه آدم گوش میدهیم تا حد زیادی ما متصل میشیم به تصویری که اون آدم حالا یا خودش از خودش داره یا تصویری که دوست داره بقیه ازش داشته باشن. مثلا دوست داره همه فکر کنن این خیلی مهربونه و این رو خب در حرف میگه اما در عمل می‌بینیم هر ارتباط ما با ایشون پر از نیش و کنایه و زخم‌زبان بوده. خب طرف غلط کرده فکر کرده مهربونه. 

میدونی. اصن در زمینه‌ی مسایلی که مربوط به انسان میشن خیلی نمیشه حرفای قطعی زد. مثلا ما آدم‌ها خیلی خوبیم تو گول زدن خودمون. اما بیا قبول کنیم که حداقل اینکه کسی تا حالا به قول‌هاش به ما عمل نکرده مستقل ازینکه چند بار گفته که پشیمان هست.

ببین میدونم خیلی سخته. آخه ما خیلی خوبیم تو گول زدن خودمون. مثلا فرض کن یه نفرو دوست داشته باشی. میتونی راحت بگی اینکه جوابت رو نمیده یعنی براش اهمیتی نداری؟ نمیتونی خیلی راحت احتمالا این رو به خودت بگی. ذهنت هزار جور تلاش میکنه که این رو نفی کنه. مثلا میگی حتما سرش شلوغ بوده. یا همون یباری رو از هزار بار بخاطر میاری که جوابت رو سریع داده. میدونم احتمالا خیلی سخته قبول کردنش. اما یه مدتی میشه اینطوری فکر کرد. مثلا دو هفته. یه ماه. دو ماه. وقت آدم نامحدود نیست. حالا این رو میشه به هزار چیز تعمیم داد. 


در مورد آکادمیا:

یاد یه نقل قولی از محمدرضا شعبانعلی می‌افتم. میگفت که اگر میخواهی بدونی نظر یه نفر در مورد مرگ چیه باید باهاش تو قبرستون قدم بزنی. این هم همینه. اگر میخواهی ببینی یه نفر چقدر برنامه نویس خوبیه باید بهش کد بدی بزنه و کدهاش رو ببینی، نه مدرک دانشگاهی و اینها. اگر میخواهی ببینی یه نفر چقدر دوستت داره باید ببینی برات چیکار میکنه. باز یاد یه متنی افتادم از رندی پاش که به دخترش توصیه کرده بود که وقتی پسری باهات دوست شد و اینا کلا به حرفاش نگاه نکن و فقط ببین برات چیکار میکنه. ضمن اینکه به نظرم این مطلب برعکسش هم درسته میخواستم بگم که این قضیه به نحوهای مختلف گفته شده. کلا اینکه ما انسان‌ها میتونیم حرف بزنیم شاید یه سری جاها جلوی سوتفاهم رو بگیره. اما خیلی وقتا باعث میشه خودمون و بقیه رو گول بزنیم.


شما اصلا اگر در مورد همین آکادمیا هم نگاه بکنی می‌بینی که یجوری شده همه دنبال گرنت هستند و استاد دایمی شدن. برای همین هی باید نشون بدهند که کار خفن کردن. مثلا میگن اینکه بگن ما اینکارو کردیم برای صنعت که لازم و کافی نیست باید بگیم که این کاری که ما کردیم هم خیلی سخت بوده هم خیلی خفن بوده هم تیوری عجیبی پشتش بوده. هم خیلی عجیب و غریب بوده. به قولی میگن هر چقدر پای آکادمیا رو از واقعیت بکشی بیرون همین میشه دیگه. وقتی کارهاشون نه بر مبنای کارآیی در دنیای واقعی قضاوت میشه و بیشتر توجه میشه که چقدر این مقاله تونسته یه سری استاد و دانشمند دیگر رو شاد و خوشحال کنه. من قشنگ احساس میکنم خیلی جاهای آکادمیا یجورایی رقابت شده سر ذوق‌زده کردن استادهای دیگر و شوک کردنشون که بگن  وای اینا عجب کار عجیب و غریبی کردن و چقدر خفنن. برای همین سعی میکنن ریاضیات رو تزریق کنن یا نتایج رو هی برجسته و عجیب جلوه بدهند در مقاله‌هاشون. بهتر نبود که پاشون به حقیقت‌ باز باشه؟ این وضعیت peer review به نظر من یکمی مشکل داره. این که یه سری ریسرچر تصمیم میگیرند کار یه ریسرچر دیگه خوبه یا بده. شاید بگید که خب این ایرادی نداره که. اما چرا ایراد داره خیلی هم ایراد داره.

ایرادش میدونید چیه؟ ایرادش اینه که مثلا فرض کنید شما یه صندلی میخواهید یه نجار براتون بسازه. حالا فرض کنید یه نجار یه صندلی براتون ساخته شما اگر اون صندلی به درد کاری که میخواستید نمیخوره یا اصلا دوستش ندارید و به نظرتون زشته حالا هر چقدر هم نجارهای دیگر بیان بگن عجب صندلی عجیب غریبی ساخته. کم کم این نجار اصلا میره به این سمت که یه چیزی بسازه که بقیه نجارها تعجب کنن که چطوری همچین چیزی ساخته. اما خب شما یه صندلی ساده میخواهید که روش بشینید و لذت ببرید ازش. اما کم کم شروع میکنه پیچیده کردنش و چیزای عجیب و غریب و احتمالا زیاد چیزایی که اصلا شما بهش نیاز ندارید رو بهش اضافه کردن. این به نظر من وضعیت فعلی آکادمیا هست. راه حلش هم البته سخت نیست. راه حلش اینه که آکادمیا باید فیدبک اصلیش رو از دنیای واقعی بگیره. 

آکادمیای فعلی دوست داشتنی نیست. یه سری دانشجوی دکترا که کار دیگری ندارند جز همین ریسرچ کردن و هدفشون اینه که تو همین دکترا حسابی تلاش کنند یه چیزی که بقیه دانشمندا رو ذوق زده کنند تحویل بدهند تا بتونند خودشون پست دکترا بگیرند و استاد بشوند. جز اینکه به جای انجام کاری در واقعیت میخواهند بقیه‌ی ریسرچرها رو ذوق زده کنند یه اشکال دیگر هم به کارشون وارده. ریسرچرها الآن یه سری جوان بیست و سه ساله هستند مثل خودم. اینها اصلا مسایل دنیای واقع رو ندیدند. طرف نرفته بشینه تو گوگلی مایکروسافتی ببینه که نمیشه یه سری کار رو جلو برد و نیاز بشه بیاد تحقیق کنه ببینه باید چیکار کنه. طرف ایده‌ای نداشته بخواد عملی کنه و براش تلاش کنه و ببینه چی میشه. طرف همینطور داشته درس میخونده و حالا میاد دکترا بگیره بره تو دنیای کار مثلا. خب این درست نیست دیگه. شما باید اول با واقعیت سر و کله بزنی و اونجا یاد بگیری و وقتی محدودیتای مدل‌‌هامون در کارهایی که میخواهیم در دنیای واقعی انجام بدهیم رو دیدی هست که میای و سعی میکنی که مدل بهتری پیدا کنی. 

در مورد جامعه:

من داشتم فکر میکردم چقدر خوبه کلا اینکه یه نفر نزدیک بشه به تصمیماتش و به دنیای واقعی. یه مثال دیگر هم ازش در چنته دارم. اون هم مثال آلودگی هوای تهرانه. وقتی هوای تهران آلوده شده بود دانشگاه‌ها رو مونده بودند تعطیل کنند یا نه. همه منتظر بودند یه بابایی در یه جایی از تهران که اصلا نمیدونیم کی هست تصمیم بگیره. اما فرض کنید به هر دانشگاه این اختیار داده میشد که خودش تصمیم بگیره که میخواد تعطیل کنه یا نه. میدونید خوبی این چی بود؟  پای رییس دانشگاه تو تصمیمش گیر بود. اگر تعطیل نمیکرد فردا که میومد دانشگاه باید دانشجوها رو میدید. دانشجوها میتونستید دم دفترش اعتراض کنند. میدونید حرفم چیه. حرفم اینه که هر چقدر کسی که تصمیم رو میگیره نزدیکتر باشه به نتیجه‌ی تصمیمش و به قولی پاش توش گیر باشه باعث میشه فیدبک رو هم بشه راحت‌تر بهش داد و هم خودش خیلی سریعتر و مستقیم‌تر فیدبک رو میگیره. این تازه فقط یکی از مزیت‌های این محلی سازی یا به قولی لوکالیسمه. مزیت‌هاش در عمل خیلی زیاد هست و توضیح دادنش درین متن نمیگنجه .

البته به صورت کلی میشه گفت لوکالیسم باعث میشه دعواهای ریز در همون سطح ریز حل بشوند و هر چیزی میشه در مقیاس کوچکتری حل بشه به سمت بالاتری از سیستم هل داده نشه. این مزیت‌های زیادی داره. یکیش اینه که سر اون بالا خلوت میشه برای چند تصمیم بزرگ و یکی دیگش اینه که دعواهای ریز تبدیل به دعواهای بزرگتر نمیشوند. همون وقتی ریز هستند مطرح میشوند و حل میشوند. اما گزینه‌ی دیگر اینه که اینا رو هم جمع میشوند و یهو میترکند. البته این رو حتی در دوستی و ازدواج و همه چی میگفتند که کلا بحثای ریز رو همون وقتی ریز هستند بکنید و نذارید بزرگ بشه و بترکه که خیلی بد میشه. این لوکالیسم یکی از خوبیای دیگش اینه که این مسایل رو حل میکنه. برای همین شورای آپارتمان و شهر و اینا نیازه. اما با دست بازتر خیلی بهتره. همونطوری که هر سلول بدن ما از مغز دستور نمیگیره و مغز کلیت کار دستشه. اما نمیتونه به هر سلول سفید مثلا دستور بده که چیکار کن. نمیشه اصلا. بگذریم.


حرف آخر:

خلاصه که داشتم میگفتم. فیدبک رو آدم بهتره از دنیای واقعی بگیره و عملکرد آدم‌ها. اما میدونم گاهی خیلی سخته قبول کردنش. میدونی چقدر سخته قبول کردن اینکه کسی که دوستش داری دوستت نداره؟ باور کن میفهمم و میدونم چقدر آدم دوست داره دروغ و دلنگ ببافه برای این که به خودش بقبولونه که اینطوری نیست. ولی خوب همینه که هست دیگه. نمیدونم. همینه که هست جواب خوبی نیست. یعنی خب میدونی استدلالی توش نداره. یه حرف همینطوری خالیه. چی بگم که خالی‌تر بشی؟ نمیدونم. راه و رسم بهتر شدن رو بلد نیستم اما خب شاید آدم اگر امیدهای واهی رو بریزه دور و راهای اشتباه رو نره بتونه یه روزی راهای درست رو بره. البته اشتباه نکن. من نمیگم اون چیزی که من میگم راه درسته. نه. من فقط نظرم رو گفتم. بهش گوش کن. ببین به نظرت منطقی هست یا نه. واقعیتش اینه که 
 


این مدت چیزی که ذهنم را بیش از همه به خودش مشغول کرده تمام شدن دنیاست. در حال حاضر یک ویروس کرونا در جهان پخش شده که هر لحظه ممکن است دستانش به من هم برسد و مرا درگیر تلاشی برای زنده ماندن بکند. دقت کردید که در جمله‌ی قبلی از کلمه‌ی جهان استفاده کردم؟ چه خودبینی بزرگی برای انسان. کره‌ی زمین در بهترین حالت نقطه‌ای روی این جهان هستی بیش نیست و قرار است ما هم کلا از اندازه‌ی نقطه‌ای از زمان آن را تجربه کنیم. چه احساس عجیبی.

جدیدا به شدت به این فکر افتاده‌ام که با زندگیم چه میخواهم بکنم. گزینه‌های زیادی برایم جذاب هستند. خیلی‌ وقت‌ها ذهنم درگیر مسایلی می‌شود که از طرفی می‌توان گفت کوته‌فکرانه هستند و مسایل مهم را فراموش کرده‌ام و از طرفی هم لعنت به هرم مازلو. اما در کل فکر میکنم برای خودم یک ستاره‌ی قطبی که با شور و ذوق دنبال آن باشم ندارم. حداقل احساس میکنم آسمان ذهنم آنقدر غبار گرفته است که آن ستاره‌ی قطبی را نمی‌بینم.

تجربیات جالبی در این قرنطنیه داشتم. جالب‌ترینش برای خودم تا این لحظه تراشیدن موهایم از ته بود. خودم هم تصمیم گرفتم و انجام دادم وقتی که موهایم بسیار بلند شده بود و اذیتم میکرد و آرایشگاه هم نمی‌شود رفت و عاقلانه نیست. از طرفی همیشه ازین ترس داشتم که بدون مو چه شکلی خواهم شد؟ آخر من ریزش موی مردانه هم دارم و همیشه از دستش کلافه بودم و نگران بودم که همه‌اش بریزد چه شکلی خواهد شد؟ به نظرم بد نشد. احساس خیلی بدی ندارم. 

همین احساس را وقتی پذیرش استنفورد داشتم و ویزا هم داشتم و ویزایم باطل شد هم داشتم. این ترس که ویزا اگر نیاید و تمام آن از دست برود چه اتفاقی می‌افتد رخ داد و در یکی از بدترین نحوهایش هم رخ داد و فعلا که اتفاق خاصی نیافتاده. شاید هم افتاده و دوست ندارم باور کنم. اما فعلا استاد خوبی دارم و جای خوبی هستم. نمیدانم. آیا زندگی آموختن هنر از دست دادن است؟ و در نهایت هم باید خود جان را دو دستی تقدیم کرد و خداحافظی کرد؟ نکته‌ی این همه در هم پیچیدن و تابیدن چه بود؟ 

چرا باید بیاییم زندگی کنیم و آرام آرام تمام شدن و از دست دادن همه چیزها را مشاهده کنیم تا بمیریم؟ نکته‌ی این همه مشاهده‌ی آرام آرام از دست رفتن‌ها چیست؟ مثل یک مشت شن که کم کم و ذره ذره خالی می‌شود و میریزد و تمام می‌شود.

 


 آروم آروم داشت میرفت که زمزمه‌ای متوقفش کرد.

تا حالا شده یک گل رو بو کنی؟

همینطور که داشت کت و شلوارش رو می‌پوشید که بره بی‌حوصله گفت:

-خب معلومه که شده. گل خریدم و برای دوستام هدیه بردم و خب، قبلش بوش کردم که خوش‌بو باشه. یا مثلا گل‌هایی که برام هدیه میارن. همون گلی که برای خودمون خریدم.

-نه نه، منظورم اونا نیست، شده همینطوری یهو سر راه رد شی و یه گلی به نظرت قشنگ باشه تو یه باغچه و بوش کنی ببینی چه بوی خوبی میده؟

-خوب حقیقتش شاید یکی دو بار شده. مکرر نمیشه. 

-خیلی خوبه که این کارو کردی! ازت یه سوالی دارم. لطفا صادقانه جواب بده.

مضطرب بود که دیر برسه، هی به ساعتش نگاه میکرد و گفت:

-باشه فقط سریعتر بگو. من باید برم.

-خب ببین باشه! بذار اینطوری بهت بگم. خالی بودن بعدش رو حس کردی؟ وقتی فکر میکردی که با بو کردن این گل باید حس بهتری میگرفتی و یا باید معنای این دنیا رو حس میکردی و می‌فهمیدی و اتفاقی نیافتاده؟ دوست داشتی مثل توی فیلما. میفهمی چی میگم؟

مکث کرد، کیفش رو آروم گذاشت زمین و به چشم‌هاش خیره شد.

-خب راستش. راستش تا حالا بهش فکر نکرده بودم. شاید راست میگی.

-آره ببین من خیلی وقته هر جور میخواستم احساس انگیزه کنم درین زندگی نشده. قبلا با بو کردن گل‌ها میشد. قبلا با فکر کردن به حرفای قشنگ میشد. اما حالا. اما حالا خیلی برام سخت شده. من می‌دونم که دنیا میتونه خشن باشه. همین الان کلی آدم در زجر هستن. این دنیا خیلی بی‌طرفه. انگار وایساده یه گوشه ببینه چی میشه فقط. 

کیفش رو برداشت و داشت فکر می‌کرد. آروم در رو باز کرد و رفت. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها